پریشب از مسجد قبا که چه عرض کنم، از خیابان شریعتی که برگشتم رفتم داروخانه تا برای خانهمان قرص پشهکش بخرم. خانم جوان داروخانه خیلی زود جعبهی پشهکش را گذاشت جلوم. دوست نداشتم به این زودی جوابم را بدهد. بعد من انگار که داروخانه سوپر مارکت یا چه میدانم رستوران است وایساده بودم و منتظر بودم چیزی چشمم را بگیرد. یک چیز تازهای که بودنش در خانه کمی خوشحالمان کند. رنگهای ملایم و تند سایهها و رژها و بوهای ویتامینها و سانستولها و اسپریها را سیاحت میکردم. یک دفعه یادم آمد که ابروهام همیشه قاطی پاطی میشوند و درهم میروند و قیافهم را مثل بدجنسها و شلختهها میکنند. بعد مشکلم را به خانم داروخانه گفتم و ایشان هم یک ژل مژه و ابرو بهم داد. راستش من خریدمش و انداختم توی کیسه کنار پشهکش و مسکن. فکر کردم خب حالا این شد یک کاری. یک نشانه برای برگشت به زندگی. به خودم گفتم همین طوری کمکم زندگی بهتر میشود. آمدم خانه و کیفم را انداختم کنار و فقط پشهکش را نصفه شبی از توی کیسهی داروخانه درآوردم. امروز داشتم خانه را جمع و جور میکردم که کیسه را دیدم. یادم رفته بود چی توش هست. لولهی شفاف ژل را درآوردم و همین جور نگاهش کردم، مثل یک شئ ناشناخته یا یک آدم غریبه، تا یادم آمد کی و چرا خریدمش. حالا ماندهام که این ژل مژه را کجای دلم بگذارم.
۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه
از احوال ما اگر خواسته باشید
شنبه چهار تیر 84 بود. تمام دو سه هفتهی قبل را صرف این کرده بودم که ملت را قانع کنم بروند رأی بدهند. به هر که دلشان میخواهد. تمام هفتهی قبلش را با هر کسی در خیابان و سرکار و فامیل حرف زده بودم که بگویم هاشمی با همهی بدیهاش شاید کمخطرتر باشد برای این روزهامان. هفتهی قبلش هر چه سیاستمدار و استاد دانشگاه و هنرمند و کوفت و زهرمار بود در این مملکت از هاشمی حمایت کرده بود. توی میدانهای شهر با آدمهای غریبه حرف زده بودم. کاری که هیچ وقت نکرده بودم. بغضهاشان را دیده بودم. کینههای شدیدشان را شنیده بودم. روز جمعهش با دلی واقعا پردرد رفته بودم پای صندوق و اسم اکبر هاشمی را روی برگه نوشته بودم. بعد صبح شنبه شده بود و تلویزیون اعلام کرد که محمود احمدینژاد با نمیدانم چند میلیون رأی شده است رئیسجمهور ایران. نتوانستم بروم سر کار. در خانه نشستم. نمیدانستم چه کنم ولی میفهمیدم که انگار نمیخواهم با این واقعیت کنار بیایم. دلم مسکنی چیزی میخواست که کمکش کند از فکر دور شود. کمکش کند نبیند چیزی را که شده. رفتم سراغ چرخ خیاطی. آوردمش توی هال پای پنجره. چرخ خیاطی شیری رنگ را گذاشتم روی قالی لاکی که آفتاب تابستانی حسابی روشنش کرده بود. پارچهی آبی روتختی را آوردم و نشستم به اندازه گرفتن با متر و علامت زدن با خودکار و بریدن با قیچی. یکی دو بار تشک تخت را اندازه گرفتم و لبههای تخت را تا روی زمین. بعد بالشها را اندازه زدم. پارچه را هی سر و ته کردم که تا جای ممکن هیچ کدامشان درز اضافه نداشته باشند. آخرش بریدم و نشستم به دوختن. روتختی تمام شد وانداختمش روی تخت. روبالشیها را کشیدم روی بالشها. مرتب گذاشتمشان بالای تخت کنار هم. ملافههامان را تا کردم و گذاشتم پایین پای هرکداممان. تا سرقیچیها و خردهنخها را از روی قالی جمع کنم و چرخ خیاطی را برگردانم سرجاش، عصر شده بود و باید برای شام شب فکری میکردم. این طوری شد که آن روز تمام شد. من به چیزی جز همان چیزهای معمول زندگی فکر نکردم. توانستم برای فرداش و روزهای بعدترش تاب بیاورم و بگذرانم آن روز را.
امروز هم بعد از همهی این چیزها که انگار تمام نمیشود، باز من مسکن میخواهم. چیزی که بعد از دو سه روز گیجی مرا کمی سر پا نگه دارد. می خواهم بروم توی آشپزخانه و تمام ظرفهای این سه روز را بشورم. اجاق گاز را تمیز کنم. سنگهای کف را برق بیندازم. بعدش شاید بروم کوچه برلن و بین پارچهها و دامن و شلوارکهای تابستانی و شالها و روسریهای رنگ و وارنگ و صدای زنهایی که دارند برای مادرهاشان هدیه میخرند، خودم را غرق کنم. شاید زنگ بزنم به آن دوست پایهی خرید و با هم برویم شوش و من بشقاب و کاسهی بلور رنگی بخرم.
بالاخره باید زندگی کرد. باید از روزهای بد گذشت.
امروز هم بعد از همهی این چیزها که انگار تمام نمیشود، باز من مسکن میخواهم. چیزی که بعد از دو سه روز گیجی مرا کمی سر پا نگه دارد. می خواهم بروم توی آشپزخانه و تمام ظرفهای این سه روز را بشورم. اجاق گاز را تمیز کنم. سنگهای کف را برق بیندازم. بعدش شاید بروم کوچه برلن و بین پارچهها و دامن و شلوارکهای تابستانی و شالها و روسریهای رنگ و وارنگ و صدای زنهایی که دارند برای مادرهاشان هدیه میخرند، خودم را غرق کنم. شاید زنگ بزنم به آن دوست پایهی خرید و با هم برویم شوش و من بشقاب و کاسهی بلور رنگی بخرم.
بالاخره باید زندگی کرد. باید از روزهای بد گذشت.
۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه
گریهمون هیچ، خندهمون هیچ؟
ساعت دو و پنجاه و چهار دقیقهی بامداد شنبه بیست و سوم خرداد 1388 هجری شمسی است. حدود پنج ساعت از پایان رسمی زمان رأیگیری گذشته است. رأیها را خیلی سریع دارند میشمرند و همهی خبرگزاریهای موجود در اعلام نتایج از هم سبقت میگیرند. از ستاد انتخابات خبر رسمی درست و موثقی بیرون نمیآید. فارس و ایرنا هر کدام چهل دقیقهای میشود که خبر پیروزی محمود احمدینژاد را اعلام کردهاند.
ظاهرا شهر جای ما نبود. شهر جای ما نشد. شهر جای ما نیست. بگردیم برای خودمان جای تازهای پیدا کنیم. شهری که بتوانیم درش دلخوش زندگی کنیم.
انگار در افسانهها تاریکی روسیاه میشود. در عالم واقع تاریکی حتی میتواند دوباره حاکم شود.
ظاهرا شهر جای ما نبود. شهر جای ما نشد. شهر جای ما نیست. بگردیم برای خودمان جای تازهای پیدا کنیم. شهری که بتوانیم درش دلخوش زندگی کنیم.
انگار در افسانهها تاریکی روسیاه میشود. در عالم واقع تاریکی حتی میتواند دوباره حاکم شود.
۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه
۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه
۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه
اندر امیدواری
فارغ از این که موسوی رئیسجمهور شود یا نه، مردم بهش اقبال کنند یا رو برگردانند ازش، من از امشب این مرد را دوست میدارم. همین که این قدر انسان است و شرف دارد و خودش و من و تو را محترم میداند، همین که در این گفتوگوی عجیب صداقتش را به هیچ بهانهای رها نکرد و متین بود تا آخر و آن آرامش چهرهش نرفت از چشمهاش و صورتش، همینها برای من خوب بود و بس. خاتمی را هم برای انسانیتش و بزرگیش دوست داشتم و دارم.
دلم میخواد رئیس دولتمان عوض شود. بزرگتر شود. ما را هم بزرگتر ببیند.
دلم میخواد رئیس دولتمان عوض شود. بزرگتر شود. ما را هم بزرگتر ببیند.
اشتراک در:
پستها (Atom)