ساعت یک از تهران پریدیم. قرار بود حدود ساعت سه برسیم مشهد. فکر کردیم ناهار را با پدر و مادر من میخوریم. کنار هم بودیم و صندلی من کنار پنجره بود. من از اول هی بیرون را تماشا میکردم. اول تهران را که بین کوهها روی زمین پهن شده و بعد اتوبانها را که هی باریکتر میشدند و بعدتر تکهتکههای زمین سبز را و کوهها را که از آن بالا فتحشان چه آسان به نظر میرسید. بعد دیگر فقط ابرها را میدیدم و خورشید که از لای ابرها شدید میتابید. خانم مهمانداری که سلام و علیک کرده بود، گفت که تا ارتفاع یازده هزار پایی میپریم. من داشتم حساب می کردم یازده هزار پا چند متر میشود و هی مقایسهش میکردم با ارتفاع فلان کوه و فاصلهی کجا تا کجا و این که فاصلههای روی زمین چه قدر کمتر و بیارجتر از فاصلههای عمودی به نظر میرسند و از این جور فکرهای تخیلی. توی هواپیما جز صدای موتورهاش، صدای یکی دو تا بچه بود که بیخیال دیگران بلند حرف میزدند.
گمانم نصف زمان پرواز گذشته بود که دیگر خبری از خورشید نبود. هر چه بیرون را نگاه میکردم فقط ابر بود. جاهایی از توی ابرهای رقیقی رد شدیم. تماشا میکردم و خیال میبافتم. بعد ابرها ضخیمتر و غلیظتر شدند انگار. چگالیشان با هوای کنارشان فرق داشت. هواپیما از توی اینها که رد میشد، میلرزید. اول یک بار چند ثانیهای لرزید. آرام شد و باز دوباره. من بیرون را نگاه میکردم و زیر پامان را. پایین کوههای برفگرفتهای بود و ابر خاکستری کلفتی دورمان. دوباره رفت توی یکی از این ابرها و شروع کرد لرزیدن شدید. توی هواپیما همه ساکت شده بودند، حتی آن دو بچهی بیخیال. ما دست هم را از قبل گرفته بودیم. من کوهها و برفهای رویشان را تماشا میکردم و در یکی دو ثانیه دنیایی تصویر سرم را پر کرد. خودمان را میدیدم که دستهامان از هم جدا شده و هر کدام تکه پاره طرفی روی برفها افتادهایم. تکههای هواپیما که آتش گرفته بود و سقوط میکرد. آدمهایی که لای جنازههای سوخته و تکه پارهی ما میگشتند. مادر و پدرم که سفرهشان را توی هال پهن کرده بودند و پیالههای ماست را گذاشته بودند سر سفره. بابام که نانش را قاشق میکرد و میزد توی پیاله و ساعتش را نگاه میکرد که چرا ما نرسیدهایم. اخبار ساعت هفت شب که داشت خبر سقوط را پخش میکرد و میگفت «بالگردها برای پیدا کردن اجساد در محل حاضر هستند.»
همان موقع دستم را کمی فشار داد. پرسید اگر الان بمیریم میترسی. میترسیدم. نمیدانم چرا ولی میترسیدم.
گمانم نصف زمان پرواز گذشته بود که دیگر خبری از خورشید نبود. هر چه بیرون را نگاه میکردم فقط ابر بود. جاهایی از توی ابرهای رقیقی رد شدیم. تماشا میکردم و خیال میبافتم. بعد ابرها ضخیمتر و غلیظتر شدند انگار. چگالیشان با هوای کنارشان فرق داشت. هواپیما از توی اینها که رد میشد، میلرزید. اول یک بار چند ثانیهای لرزید. آرام شد و باز دوباره. من بیرون را نگاه میکردم و زیر پامان را. پایین کوههای برفگرفتهای بود و ابر خاکستری کلفتی دورمان. دوباره رفت توی یکی از این ابرها و شروع کرد لرزیدن شدید. توی هواپیما همه ساکت شده بودند، حتی آن دو بچهی بیخیال. ما دست هم را از قبل گرفته بودیم. من کوهها و برفهای رویشان را تماشا میکردم و در یکی دو ثانیه دنیایی تصویر سرم را پر کرد. خودمان را میدیدم که دستهامان از هم جدا شده و هر کدام تکه پاره طرفی روی برفها افتادهایم. تکههای هواپیما که آتش گرفته بود و سقوط میکرد. آدمهایی که لای جنازههای سوخته و تکه پارهی ما میگشتند. مادر و پدرم که سفرهشان را توی هال پهن کرده بودند و پیالههای ماست را گذاشته بودند سر سفره. بابام که نانش را قاشق میکرد و میزد توی پیاله و ساعتش را نگاه میکرد که چرا ما نرسیدهایم. اخبار ساعت هفت شب که داشت خبر سقوط را پخش میکرد و میگفت «بالگردها برای پیدا کردن اجساد در محل حاضر هستند.»
همان موقع دستم را کمی فشار داد. پرسید اگر الان بمیریم میترسی. میترسیدم. نمیدانم چرا ولی میترسیدم.
۶ نظر:
سلام
جالبه، شبیه همون فکرایی که من هروقت سوار هواپیما می شم به سرم می زنه.
خوشحالم که سالمی و این پستو نوشتی. تا ته ماجرا رو رفتیا دختر.
بعد از یه دوره سخت و طولانی دوری، برگشته بودم شهر خودم. خانه خودمان. اولین شب موقع خوابیدن یادم آمد که شهر ما خیلی زلزله می آید. همیشه می ترسیدم از ماندن زیر آوار توی خواب. اما اون شب حس می کردم حتا اگر زلزله شدیدی بیاد این جا بودن رو از هر جای دیگه بودن دوستر دارم. با فکر این که ممکنه بمیرم، بدون هیج ترسی و با آرامش کامل خوابیدم. دو نیمه شب زلزله امد. تقریبن شدید
۱۱۰۰۰ پا کمی کم به نظر میرسه. شاید واقعا داشتید سقوط میکردید! نورم ارتفاع برای پرواز تهران - مشهد بین ۲۵۰۰۰ تا ۳۰۰۰۰ پا (foot) در حین کروز است که میشه بین ۷،۵ تا ۹ کیلومتر. مگر اینکه با هلکوپتر یا هواپیمای توربو پراپ رفته باشید که بعید میدونم!:) بگذریم، این زیاد مهم نیست.ممنون از نوشتتون.
بعد اون موقع خواننده های وبلاگ فکر می کردن دیگه نمی نویسی، یا خسته شدی، یا اصلا فراموشی گرفتی پسوردت یادت رفته و...!
تیکه تیکه شدن مرگ خوبی نیست. شاید برای همین می ترسیدی!
چه قدر این متن را دوست دارم. دو نفری خواندیم و کلی حرفش را زدیم.
ارسال یک نظر