۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

لایعقل و ترد و سست

گمانم ترم سه یا چهار بودیم. خب البته ما هفتاد و ششی‌ها منظورم است که سه چهار نفر بودیم. باقی آن اکیپ هفتاد و پنجی بودند. هر کداممان یکی دو درس داشتیم که بر آن‌ها ظن افتادن می‌بردیم. شب‌ها گاهی با هم جمع می‌شدیم که درس بخوانیم، گاهی از درس خواندن در واحدهای خودمان ناامید شده بودیم، گاهی تا دیروقت دانشگاه مانده بودیم و با کسی در راه‌روی دانشکده یا روی سکوی رو به محوطه کل‌کل کرده بودیم (آن روزها بلد نبودیم کنج‌کاوی یا علاقه‌مان را نشان بدهیم، به خصوص به جنس مخالف. به جاش کل‌کل می‌کردیم.)، خلاصه که هر کدام احوالی داشتیم. شش هفت نفری جمع می‌شدیم توی واحد بزرگ‌تر که مال آن‌ها بود. روسری قرمزی بود که به کله‌ی چراغ مطالعه‌شان می‌بستیم. سرش را می‌دادیم رو به سقف و باقی چراغ‌ها را خاموش می کردیم. کاستی از ابی می‌گذاشتیم. می‌بردیمش سر یک ترانه‌ی خاص و همه با هم می‌چرخیدیم. دست‌هامان توی هوا تکان می‌خورد و خودمان روی زمین به هم می‌خوردیم. می‌خندیدیم و بعضی جاهای ترانه را با هم بلند دم می‌گرفتیم. دوباره امروز که بعد از چند سال اتفاقی آن ترانه را شنیدم، دیدم هیچ تکانم نمی‌دهد. نکند آن روزهای ده سال پیش مست بودیم، بی‌باده.


۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

بگو چیز؛ سه دو یک


Also, he was smoking a cigar, and when a man is smoking a cigar, wearing a hat, he has an advantage; it is harder to find out how he feels.

Seize the Day
Saul Bellow

این روزها مشغول کتاب «دم را دریاب» آقای «سال بلو» ام، البته خیلی یواش. امروز دنبال چیزهایی درباره‌ی کتاب می‌گشتم که این عکس را دیدم. شیفته‌ی آن پیرمرد گوشه‌ی راست تصویر شدم که سرش را آورده جلو و به دوربین لب‌خند می‌زند. به چشم من که این لب‌خند سوژه‌ی عکس را عوض کرده است. دیگر آقای بلو مرکز توجه نیست انگار.

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

ز جان گذر؟

ساعت یک از تهران پریدیم. قرار بود حدود ساعت سه برسیم مشهد. فکر کردیم ناهار را با پدر و مادر من می‌خوریم. کنار هم بودیم و صندلی من کنار پنجره بود. من از اول هی بیرون را تماشا می‌کردم. اول تهران را که بین کوه‌ها روی زمین پهن شده و بعد اتوبان‌ها را که هی باریک‌تر می‌شدند و بعدتر تکه‌تکه‌های‌ زمین سبز را و کوه‌ها را که از آن بالا فتحشان چه آسان به نظر می‌رسید. بعد دیگر فقط ابرها را می‌دیدم و خورشید که از لای ابرها شدید می‌تابید. خانم مهمان‌داری که سلام و علیک کرده بود، گفت که تا ارتفاع یازده هزار پایی می‌پریم. من داشتم حساب می کردم یازده هزار پا چند متر می‌شود و هی مقایسه‌ش می‌کردم با ارتفاع فلان کوه و فاصله‌ی کجا تا کجا و این که فاصله‌های روی زمین چه قدر کم‌تر و بی‌ارج‌تر از فاصله‌های عمودی به نظر می‌رسند و از این جور فکرهای تخیلی. توی هواپیما جز صدای موتورهاش، صدای یکی دو تا بچه بود که بی‌خیال دیگران بلند حرف می‌زدند.
گمانم نصف زمان پرواز گذشته بود که دیگر خبری از خورشید نبود. هر چه بیرون را نگاه می‌کردم فقط ابر بود. جاهایی از توی ابرهای رقیقی رد شدیم. تماشا می‌کردم و خیال می‌بافتم. بعد ابرها ضخیم‌تر و غلیظ‌تر شدند انگار. چگالیشان با هوای کنارشان فرق داشت. هواپیما از توی این‌ها که رد می‌شد، می‌لرزید. اول یک بار چند ثانیه‌ای لرزید. آرام شد و باز دوباره. من بیرون را نگاه می‌کردم و زیر پامان را. پایین کوه‌های برف‌گرفته‌ای بود و ابر خاکستری کلفتی دورمان. دوباره رفت توی یکی از این ابرها و شروع کرد لرزیدن شدید. توی هواپیما همه ساکت شده بودند، حتی آن دو بچه‌ی بی‌خیال. ما دست هم را از قبل گرفته بودیم. من کوه‌ها و برف‌های رویشان را تماشا می‌کردم و در یکی دو ثانیه دنیایی تصویر سرم را پر کرد. خودمان را می‌دیدم که دست‌هامان از هم جدا شده و هر کدام تکه پاره طرفی روی برف‌ها افتاده‌ایم. تکه‌های هواپیما که آتش گرفته بود و سقوط می‌کرد. آدم‌هایی که لای جنازه‌های سوخته و تکه پاره‌ی ما می‌گشتند. مادر و پدرم که سفره‌شان را توی هال پهن کرده بودند و پیاله‌های ماست را گذاشته بودند سر سفره. بابام که نانش را قاشق می‌کرد و می‌زد توی پیاله و ساعتش را نگاه می‌کرد که چرا ما نرسیده‌ایم. اخبار ساعت هفت شب که داشت خبر سقوط را پخش می‌کرد و می‌گفت «بال‌گردها برای پیدا کردن اجساد در محل حاضر هستند.»
همان موقع دستم را کمی فشار داد. پرسید اگر الان بمیریم می‌ترسی. می‌ترسیدم. نمی‌دانم چرا ولی می‌ترسیدم.


۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

می‌گذرد کاروان

مشهد که بودیم، رفتیم بهشت رضا. هر سال می‌رویم. برایمان مثل دید و بازدید عید است. پسرش بیست ساله بوده که رفته جبهه، من هنوز دست چپ و راستم را نمی‌شناخته‌ام. سه ماه بعد در جنگ کشته شده، شهید شده. خودش و همسرش، پدر و مادر جوانِ‌رفته، هر هفته می‌روند سر مزار پسرشان فاتحه می‌خوانند.

دو سال قبل در بهشت رضا مزار شهدا را دست‌کاری کرده‌اند. مدل سنگ قبرها را عوض کرده‌اند. قبلا خیلی از پدر و مادرها روی قبر شهیدشان عکسی از او گذاشته بودند. عکس‌ها را کنده‌اند و برده‌اند، سر قبرها عکسی در کار نیست. پدرها، مادرها، هم‌سرها رفته‌اند با بنیاد شهید دعوا کرده‌اند. آن‌جا تحصن کرده‌اند. دوست دارند وقتی سر خاک عزیزشان می‌نشینند و فاتحه می‌خوانند، وقتی دردِدل می‌کنند، عکسش آن‌جا باشد و ببینندش. اما آخر هم بنیاد شهید اجازه نداده – بله. اجازه نداده – عکس بگذارند.

امسال پدرش، پدر جوانِ رفته، نگرانی تازه‌ای داشت. شنیده گورستان‌های معمولی را بعد از حدود سی سال می‌توانند خراب کنند. برای مرده‌های جدید قبر درست کنند یا هر کار دیگری. نگران بود که با مزار شهدا چه می‌کنند. پرسید «این‌ها را هم بعد از سی سال مثل قبرستان‌های معمولی خراب می‌کنند؟». نگاهش نگران بود و ناباور. تنها اثر قابل دیدنِ پسر بیست ساله‌ش را نگاه می‌کرد و می‌پرسید.


۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

تأملات پس از انباشتگی

نگارنده باور و ای بسا یقین دارد غذایی که هر کس برای خودش می‌پزد جزو بهترین غذاهایی است که در طول عمر آش‌پزیش پخته است. غذایی که بی‌نگرانی و فکر به دیگران هر چه قدر دلش می خواهد سیرداغ دارد. بی‌خیال دیگران گوجه‌ش را به جای رنده کردن خورد کرده و بشقاب غذا شکل سبدی از گل سرخ شده. بی‌توجه به ذائقه‌ی دیگران مخلوطی است از چیزهای تازه و بی‌ربط با نسبت‌های نامعلوم؛ به نسبت هر چه قدر که دلش می‌خواهد یا هر چه قدر که در یخچال هست. این چنین است که ناهار امروز نگارنده که اسمش املت است و چند حلقه بادمجان و فلفل دلمه و قارچ و پنیر دارد و بوی سیرش خانه را پر کرده، یکی از خوش‌مزه‌ترین و کیف‌انگیزترین غذاهایی است که در چند وقت اخیر خورده است.