۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه
لایعقل و ترد و سست
۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه
بگو چیز؛ سه دو یک
Seize the Day
Saul Bellow
۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سهشنبه
ز جان گذر؟
گمانم نصف زمان پرواز گذشته بود که دیگر خبری از خورشید نبود. هر چه بیرون را نگاه میکردم فقط ابر بود. جاهایی از توی ابرهای رقیقی رد شدیم. تماشا میکردم و خیال میبافتم. بعد ابرها ضخیمتر و غلیظتر شدند انگار. چگالیشان با هوای کنارشان فرق داشت. هواپیما از توی اینها که رد میشد، میلرزید. اول یک بار چند ثانیهای لرزید. آرام شد و باز دوباره. من بیرون را نگاه میکردم و زیر پامان را. پایین کوههای برفگرفتهای بود و ابر خاکستری کلفتی دورمان. دوباره رفت توی یکی از این ابرها و شروع کرد لرزیدن شدید. توی هواپیما همه ساکت شده بودند، حتی آن دو بچهی بیخیال. ما دست هم را از قبل گرفته بودیم. من کوهها و برفهای رویشان را تماشا میکردم و در یکی دو ثانیه دنیایی تصویر سرم را پر کرد. خودمان را میدیدم که دستهامان از هم جدا شده و هر کدام تکه پاره طرفی روی برفها افتادهایم. تکههای هواپیما که آتش گرفته بود و سقوط میکرد. آدمهایی که لای جنازههای سوخته و تکه پارهی ما میگشتند. مادر و پدرم که سفرهشان را توی هال پهن کرده بودند و پیالههای ماست را گذاشته بودند سر سفره. بابام که نانش را قاشق میکرد و میزد توی پیاله و ساعتش را نگاه میکرد که چرا ما نرسیدهایم. اخبار ساعت هفت شب که داشت خبر سقوط را پخش میکرد و میگفت «بالگردها برای پیدا کردن اجساد در محل حاضر هستند.»
همان موقع دستم را کمی فشار داد. پرسید اگر الان بمیریم میترسی. میترسیدم. نمیدانم چرا ولی میترسیدم.
۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه
میگذرد کاروان
مشهد که بودیم، رفتیم بهشت رضا. هر سال میرویم. برایمان مثل دید و بازدید عید است. پسرش بیست ساله بوده که رفته جبهه، من هنوز دست چپ و راستم را نمیشناختهام. سه ماه بعد در جنگ کشته شده، شهید شده. خودش و همسرش، پدر و مادر جوانِرفته، هر هفته میروند سر مزار پسرشان فاتحه میخوانند.
دو سال قبل در بهشت رضا مزار شهدا را دستکاری کردهاند. مدل سنگ قبرها را عوض کردهاند. قبلا خیلی از پدر و مادرها روی قبر شهیدشان عکسی از او گذاشته بودند. عکسها را کندهاند و بردهاند، سر قبرها عکسی در کار نیست. پدرها، مادرها، همسرها رفتهاند با بنیاد شهید دعوا کردهاند. آنجا تحصن کردهاند. دوست دارند وقتی سر خاک عزیزشان مینشینند و فاتحه میخوانند، وقتی دردِدل میکنند، عکسش آنجا باشد و ببینندش. اما آخر هم بنیاد شهید اجازه نداده – بله. اجازه نداده – عکس بگذارند.
امسال پدرش، پدر جوانِ رفته، نگرانی تازهای داشت. شنیده گورستانهای معمولی را بعد از حدود سی سال میتوانند خراب کنند. برای مردههای جدید قبر درست کنند یا هر کار دیگری. نگران بود که با مزار شهدا چه میکنند. پرسید «اینها را هم بعد از سی سال مثل قبرستانهای معمولی خراب میکنند؟». نگاهش نگران بود و ناباور. تنها اثر قابل دیدنِ پسر بیست سالهش را نگاه میکرد و میپرسید.