هیچ کدام از پدربزرگهام را هیچ وقت ندیدهام. پدر و مادرم هم حتی تصویرهای خیلی دور و کمی از پدرهاشان دارند. یکی از مادربزرگهام هم عمرش به دنیا آمدن من قد نداد. این طور است که هیچ خاطرهای یا حسی از ظهرجمعهای که برویم خانهی پدربزرگ مادربزرگ ندارم. هیچ تصویری از پدربزرگی که در خانهشان را باز کند و من بپرم بغلش یا عید از لای قرآن عیدی بدهد، توی ذهنم نیست.
این عکس به یاد پدربزرگهایِ ندیده و نداشته. شاید اگر بودند یک عکس یادگاری شبیه این با هم میانداختیم.
پ.ن: مجسمه را پارسال در دوسالانهی مجسمه دیدم. اسمش پدربزرگ بود. شرمنده که اسم سازنده را یادم نیست.
۲ نظر:
داغ دلم را تازه کردید.
واقعا دلگیر کننده است. حس خیلی خوبی است داشتن پدر بزرگ حتی اگر گوشه ای خوابیده باشد روی تخت و چندین سال فقط و فقط دیدن نوه هایش تنوع دهد به لحظه هایش.مثل پدر بزرگ من .که هنوزهم جمعه ها دلم هوایش را میکند و یاد طعم نباتهایی که میداد تا دل درد نباتی مان خوب شود همه دلم را به درد می آورد.
ارسال یک نظر