آدمها در بزرگسالی اغلب دوست ندارند عشقهاشان را تقسیم کنند. اما ماجرای عشقهای دور از دسترس هنرپیشه و فوتبالیست در نوجوانی فرق دارد. آدم دوست دارد با کسی شریکش شود تا بتواند اقلا احساساتش را بگوید. از نگاه یا حالت صورت یا صدا یا مدل مو یا از هر چیز دیگر او با هم حرف بزنند و خیال ببافند. من و دوستم در مدرسه صبحهای پنجشنبه دنیایی حرف و هیجان برای قسمت کردن داشتیم. دیشبش خانهی سبز را دیده بودیم که هم خود سریال را دوست داشتیم و هم برای خسرو شکیبایی با آن اداهاش میمردیم. تمام مدت از چشمهای خیس و و چتریهای لرزان روی پیشانی و کلمههاش که تکرارشان میکرد با هم حرف میزدیم و این طوری عاشقی میکردیم.
امروز بعد از هفت سال به آن دوست زنگ زدم.
۱ نظر:
خيلي خيلي با اين حس تو همراهم.با اين تفاوت كه پيرتر بودنم اين شانس را داده تا عاشقيم به خسرو شكيبايي از جنس هامون باشد. من هم به دوستي بعد از سالها زنگ زدم. شوخي نيست. بخش بزرگي از اين گهي كه الان هستم از هامونبازيهاي آن روزها شكل گرفته، بماند كه نهايتا هيچ پخي نشدم. (باور كن بيادب نيستم. اين دو كلمه يادآوري يك ديالوگ معروف است اگر يادت باشد)
ارسال یک نظر