۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

خانواده‌ی دایال آپ من

پست‌های وبلاگ من مثل بچه‌هام هستند و عکس‌های فلیکرم مثل نوه‌هام.

پ.ن: راستش این پست مدیون خانم وبلاگ‌نویس پرکاری است که خیلی جدی در مصاحبه‌ای گفته بود وبلاگش مثل بچه‌اش است و همسرش چه بخواهد چه نخواهد، به نوشتن در وبلاگ ادامه می‌دهد.

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

چیزهایی که عصر جمعه دلت را تنگ‌تر می‌کند


هیچ کدام از پدربزرگ‌هام را هیچ وقت ندیده‌ام. پدر و مادرم هم حتی تصویرهای خیلی دور و کمی از پدرهاشان دارند. یکی از مادربزرگ‌هام هم عمرش به دنیا آمدن من قد نداد. این طور است که هیچ خاطره‌ای یا حسی از ظهرجمعه‌ای که برویم خانه‌ی پدربزرگ مادربزرگ ندارم. هیچ تصویری از پدربزرگی که در خانه‌شان را باز کند و من بپرم بغلش یا عید از لای قرآن عیدی بدهد، توی ذهنم نیست.

این عکس به یاد پدربزرگ‌هایِ ندیده و نداشته. شاید اگر بودند یک عکس یادگاری شبیه این با هم می‌انداختیم.

پ.ن: مجسمه را پارسال در دوسالانه‌ی مجسمه دیدم. اسمش پدربزرگ بود. شرمنده که اسم سازنده را یادم نیست.


۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

از روسیه تا آمریکا


«نوازنده‌ی همراه» قصه‌ی دختر فقیر و زشتی است که نوازنده‌ی پیانو است و خوب می‌نوازد. اوایل انقلاب شوروی برای کار پیش زن خواننده‌ای می‌رود. زن خواننده زیبا، خوش‌صدا، جذاب،عاشق، پول‌دار و مشهور است. دختر می‌نوازد و زن می‌خواند. دختر هیچ ندارد و در سایه‌ی زن گم می‌شود. مقهور داشته‌های او می‌شود و به آن‌ها حسادت می‌کند. حس‌های متفاوت و حتی متناقضی در دختر به وجود می‌آید؛ علاقه، محبت، حسادت و نفرت. قصه از زبان دختر نوازنده است و به نظر من خیلی جذاب و خواندنی است.

«بیماری سیاه» داستان مرد روسی است که در پاریس زندگی می‌کند و می‌خواهد به آمریکا برود؛ به شیکاگو پیش زنی که منتظرش است. گوشواره‌ای را در بانک گرو گذاشته و می‌خواهد با پولش به آن‌جا برود. با آدم‌هایی آشنا می‌شود و همه را به خاطر آن زن رها می‌کند. کم‌کم به این شک می‌افتی که شاید اصلا زنی در شیکاگو نباشد. به نظر من این قصه به خوبی اولی نبود ولی باز هم خوب بود.

کتاب همین دو داستان نسبتا بلند است. نویسنده «نینا بربرووا» روس است و سال‌ها در پاریس و آمریکا زندگی کرده است. من تا به حال از زن‌های روس چیزی ندیده بودم. کتاب هم از سری کتاب‌های بی‌بی نشر کارنامه است که خیلی خوشگل و تودل‌برو اند.

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

عشق اشتراکی

آدم‌ها در بزرگ‌سالی اغلب دوست ندارند عشق‌هاشان را تقسیم کنند. اما ماجرای عشق‌های دور از دست‌رس هنرپیشه و فوتبالیست در نوجوانی فرق دارد. آدم دوست دارد با کسی شریکش شود تا بتواند اقلا احساساتش را بگوید. از نگاه یا حالت صورت یا صدا یا مدل مو یا از هر چیز دیگر او با هم حرف بزنند و خیال ببافند. من و دوستم در مدرسه صبح‌های پنج‌شنبه دنیایی حرف و هیجان برای قسمت کردن داشتیم. دیشبش خانه‌ی سبز را دیده بودیم که هم خود سریال را دوست داشتیم و هم برای خسرو شکیبایی با آن اداهاش می‌مردیم. تمام مدت از چشم‌های خیس و و چتری‌های لرزان روی پیشانی و کلمه‌‌هاش که تکرارشان می‌کرد با هم حرف می‌زدیم و این طوری عاشقی می‌کردیم.

امروز بعد از هفت سال به آن دوست زنگ زدم.

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

شمالِ شهر را بکُش

بعدازظهر توی گرمای بی‌انصافِ این روزها، از ختم برمی‌گشتیم. مسجد اول اتوبان آهنگ بود؛ تقریبا جنوب شرق تهران. خانه‌ی ما در غربی‌ترین جای همت است. حدودا شمال غرب تهران. کلافه از گرما و در فکر حالِ از دست دادن عزیزی بودم. سوار پیکان نسبتا قراضه‌ای شدیم که تا خانه بیاوردمان. همین که نشستم توی ماشین بوی بنزین کله‌ام را پر کرد و نفسم را تنگ. آقای راننده تقریبا بدترین مسیر ممکن را انتخاب کرد. خیابان ری، امین‌حضور، توپ‌خانه، خلاصه هر جا که ترافیک بود. همین طور بی‌توجه بیرون را تماشا می‌کردم که شاید از آن حال بیرون بیایم. یک دفعه توی آن ترافیک و گرمای نفس‌گیر، دختر و پسر جوان و باریکی را دیدم که تنگ هم سوار موتور بودند. دختر پسر را بغل کرده بود و یکی یکی انگور می‌گذاشت دهانش.

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

معاون وزیرمونه؟ آخی

محمدعلی اینانلو مجری برنامه‌ای است به اسم «گردش» در شبکه‌ی چهار. مهمان برنامه‌ی دیشبش آقای دکتر عباسی معاون وزیر علوم بود. اینانلو در شروع سوالی پرسید و بی‌اغراق پنج دقیقه به شیوه‌های مختلف برای آقای دکتر توضیح داد که سوالش چیست که دست آخر هم آقای دکتر متوجه نشد. اینانلو گفت خب این موضوع را رها کنیم. باز پرسید طبیعت ایران را چه طور به دانش‌جو معرفی می‌کنید. آقای دکتر توضیح داد که بسته‌هایی فراهم کرده‌اند که مفاخر و آثار تاریخی و معنوی ایران را به دانش‌جوها معرفی می‌کند. اینانلو گفت که منظورش از طبیعت چیست و گفت که تاریخ و فرهنگ و هنر همه زاییده‌ی تمدن اند؛ و تمدن با طبیعت نسبت مشخص دارد و مثلا بین‌النهرین محل پیدایش تمدن بزرگی بوده است. حتی توضیح داد که بین‌النهرین یعنی بین دو رود. بعد باز دوباره پرسید که خب شما چه طور طبیعت را به دانش‌جو معرفی می‌کنید و چه برنامه‌ای برایش دارید. باز آقای دکتر نفهمید یا نخواست بفهمد طبیعت یعنی چه و گفت ما برای معرفی عشایر جشنواره برگزار کرده‌ایم و فرهنگ‌کارت داده‌ایم به دانش‌جو تا مجانی برود موزه. در تمام مدت اینانلو دستش را زده بود زیر چانه و آقای دکتر را سیاحت می‌کرد.

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

منِ معمولیِ ناموفق

دیگر اعصاب این مسابقه‌ی موفقیت را که مدتی است راه افتاده، ندارم. دکترا، پذیرش، پست‌داک، مهاجرت، کار توی شرکت بین‌المللی، حقوق بالا، ماشین و آپارتمان شیک، بچه، تمامی ندارد انگار. محض رضای خدا کسی پیدا نمی‌شود که احوالت را بپرسد و خبری از موفقیت‌هات نگیرد.

دوستان و آشنایانِ جان! من آدم موفقی نیستم. یک آدم معمولی ام؛ معمولیِ معمولی. نشسته‌ام یک گوشه و نان و ماستم را می‌خورم و از کلمه‌ای، تصویری، حالتی، آدمی، خاطره‌ای یا خیالی لذتم را می‌برم.

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

چند روزی است که میم نون سی سالگی را تجربه می‌کند.