۱۳۸۶ دی ۹, یکشنبه

شانسی

من فکر می‌کنم وودی آلن کلا آدم خوش‌شانسی است و برای همین مچ‌پوینت را می‌سازد. و لابد من چون دست کم آن قدر خوش‌شانس نیستم، ناچار سعی می‌کنم حداقل در تئوری فرض کنم خواست و اراده‌ام روی چیزهای زیادی تاثیر دارد.
اولین دفعه که فیلم را دیدم، از موقعی که پسر تفنگ را برداشت، به قول قصه‌ها، در عین ناباوری باقی فیلم را تماشا کردم. جدی باورم نمی‌شد که طرف بزند دختره را بکشد. امروز هم که دوباره دیدمش، باز هم همین طور.

۱۳۸۶ دی ۶, پنجشنبه

توت‌فرنگی تلخ

بعد از سال‌ها، شاید بیش‌تر از پانزده سال، دارم شربت سرماخوردگی می‌خورم. دیفن هیدرامین صورتی با یک طعم عجیب و همان بوی همیشگی دارو. حالا فکر می‌کنم که چیز چندان بدمزه‌ای هم نبوده.

۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

وقتی که خدا احساساتش را زیر پا می‌گذارد

انگار خدا پاک بی‌خیال خیلی چیزها شده. یکیش نوستالژی خودش، حالا احساسات و نوستالژی‌های ما هیچ.
پنج‌شنبه صبح تا از خواب بیدار شدم، لای پنجره را که باز بود بازتر کردم. توی تاریک روشن دیدم دارد برف ریز و تندی می‌آید. مدتی قبلش هم آمده بود و زمین و درخت و لب پشت‌بام و همه جا را سفید کرده بود. از ذوق برف دیگر خوابم نبرد. رفتم توی خیال. فردا شبش شب چله بود. فکر کردم خدا حسابی نوستالژیش گل کرده و دلش یک شب چله‌ی کاملا کلاسیک خواسته. هنوز غرق خیال و تصویر و این‌ها بودم که آفتاب عالم‌تابی شد که بیا و ببین. بعدازظهر که از کلاس می‌آمدم خانه، خدا دچار چندگانگی شخصیت شده بود؛ آفتاب درخشانی بود، باد تندی می‌آمد و برف ریز و شلوغی هم می‌بارید. انگار وجه نوستل خدا با وجه عاقلش یکه‌به‌دو می‌کردند. عاقبت هم وجه عاقل خدا که می‌دانست برف اگرچه برای هوای تهران خوب است ولی برای زمینش نه، وجه نوستل را نشاند سر جاش. نوستالژی‌های من هم با برف‌ها آب شد و رفت توی زمین.

۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه

پیراهنی با امضای مارادونا هدیه به همه‌ی ما

ظاهرا همه‌ی دنیا به رئیس‌جمهورمان علاقه دارند.
کاردار اول سفارت ایران در بوئنوس‌آیرس رفته دیدن مارادونا (یا او آمده ملاقاتش). مارادونا هم گفته از دولت ایران حمایت می‌کند و دوست دارد احمدی‌نژاد را ببیند.
خبر را در بی‌بی‌سی ببینید.

۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه


در این شب‌های تاریک، دل‌های همه‌تان روشن.




۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه

همین جوری

خراج ملک ری پرداخت می‌کردم به زلفانت
نازنین ژن‌های افغانت
نیمه شب آوا و افغانت

بخشی از یکی از ترانه‌های نامجو است. من حالی اساسی می‌کنم با آن «پرداخت می‌کردم».
یاد یکی از دوستان می‌افتم. توی تاکسی آقای کناری بعد از چند دقیقه گیر دادن موقع پیاده شدن بهش گفته بوده «خانوم اجازه هست من پرداخت کنم؟»

۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

آب گوجه‌ای


دوباره سر و کله‌ی پیاله‌های ترشی رنگارنگ و خوش‌عطر و بو پیدا شده.

پ.ن: آب‌گوجه‌ای، اسم این ترشی است و تا جایی که من می‌دانم مشهدی است. البته مشهدی‌ها صداش می‌کنند «آب گورجه‌ای»! گمانم سرکه ندارد؛ درست نمی‌دانم. کسی می‌داند؟

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

قلب به دال؟

امروز توی بازار میوه‌ی تجریش دیدم نوشته «شاهروتی» و زده بالای انگورها. اول خیابان ولی‌عصر از طرف تجریش هم مغازه‌ای روی تابلو کنار اسمش نوشته «هاداگ».

۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه

داس مه نو

ماه این شب‌ها اول غروب پیداش می‌شود و کمی بعد هم می‌رود. زیاد نمی‌ماند. فوقش دو ساعت. اغلب کم‌تر حتی. باریک است و کم نور. باید بگردی و پیدایش کنی، چند باری تماشایش کنی تا زیباییش را ببینی. مثل قرص کامل چشم‌گیر و همه‌کس‌پسند نیست؛ خیلی فرق دارد این هلال باریک زیبا.

۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

رنگ

کلاس سوم دبستان بودم. جنگ بود؛ همه جا بود. حتی در مشهد (که نه جنوب یا غرب بود که وسط جنگ باشد، نه تهران بود که خب به دلیل پای‌تخت بودن درگیر مستقیم هزار تا چیز جنگ باشد) هم، جنگ و آثارش بود. همه‌ی رنگ‌هایی که از آن زمان در ذهنم مانده، تیره و یک‌نواخت است. رنگی‌ترین چیزی که یادم می‌آید، گل‌های قشنگ شاه‌پسند باغچه‌ی خانه‌مان است.

هم‌کلاسی‌ای داشتم که هم اسم من بود و فامیلش نظری. توی دفتر نمره‌ی کلاسی اسم ما دو نفر پشت سر هم بود. شاید به همین دلیل با هم دوست شده بودیم. دو تا میم نون. پدرش پزشک بود و گاهی سفر خارج از کشور می‌رفت. یک روز نظری آمد مدرسه و یک جفت چکمه‌ی(بوت، پوتین؟) چرمی صورتی که ساقش تا بالای مچ پاش می‌رسید، پوشیده بود. کنارش زیپ ظریف خیلی قشنگی داشت که زمین تا آسمان با زیپ‌های پلاستیکی درشت چکمه‌های قهوه‌ای کفش ملی فرق داشت. سر صف که پشت سر من ایستاد، دیدمشان. خیلی قشنگ بودند. پاچه‌ی شلوارش را تقریبا توی چکمه زده بود و خز لبه‌ی چکمه معلوم بود. نگاهشان کردم و گفتم چه قدر قشنگ است. با لبخند و خوش‌حالی گفت که پدرش از خارج براش آورده است. بعد از قرآن و سرود صبح‌گاهی به صف داشتیم می‌رفتیم سر کلاسمان. ناظممان طبق معمول بالای پله‌ها ایستاده بود و همه را ورانداز می‌کرد. بهش گفت «نظری! اینا چیه پوشیدی؟ صد بار گفتیم که تو مدرسه رنگی نپوشین. از فردا دیگه نمی‌پوشی ها. خب؟» من و نظری هر دو به چکمه‌ها نگاه کردیم و نظری گفت چشم خانم.

زنگ تفریح دوم توی حیاط که من و نظری با هم راه می‌رفتیم و خوراکی می‌خوردیم همان ناظم آمد سراغ نظری و ازش پرسید که چکمه‌هاش را از کجا خریده و قیمتشان را می داند یا نه. نظری هم باز جواب داد که باباش از خارج براش آورده و ناظم نگاهی کرد که من نه ساله هم حسرتش را دیدم.

دیگر نظری آن چکمه‌ها را نپوشید. او را که نمی‌دانم، ولی داغ دیدن آن رنگ صورتی بچه‌گانه‌ی شاد بین آن همه رنگ تیره به دل من ماند.

دیروز وقتی در ویترین مغازه‌ی کفاشی چشمم به ردیف چکمه‌های صورتی و قرمز و بنفش و سبز افتاد، ناگهان خودم و نظری را دیدم که ناراحت و ناکام به چکمه‌های صورتی نو نگاه می‌کنیم.

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

آبی آسمانی

این روزها آسمان آدم را سر به هوا می‌کند.

۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

خرماـ لو


وقتی یک خرمالوی رسیده‌ی نرم و شیرین می‌خوری، تازه می‌فهمی چرا اسمش را گذاشته‌اند خرمالو و چه نسبتی با خرما دارد.