۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

وقتی که خدا احساساتش را زیر پا می‌گذارد

انگار خدا پاک بی‌خیال خیلی چیزها شده. یکیش نوستالژی خودش، حالا احساسات و نوستالژی‌های ما هیچ.
پنج‌شنبه صبح تا از خواب بیدار شدم، لای پنجره را که باز بود بازتر کردم. توی تاریک روشن دیدم دارد برف ریز و تندی می‌آید. مدتی قبلش هم آمده بود و زمین و درخت و لب پشت‌بام و همه جا را سفید کرده بود. از ذوق برف دیگر خوابم نبرد. رفتم توی خیال. فردا شبش شب چله بود. فکر کردم خدا حسابی نوستالژیش گل کرده و دلش یک شب چله‌ی کاملا کلاسیک خواسته. هنوز غرق خیال و تصویر و این‌ها بودم که آفتاب عالم‌تابی شد که بیا و ببین. بعدازظهر که از کلاس می‌آمدم خانه، خدا دچار چندگانگی شخصیت شده بود؛ آفتاب درخشانی بود، باد تندی می‌آمد و برف ریز و شلوغی هم می‌بارید. انگار وجه نوستل خدا با وجه عاقلش یکه‌به‌دو می‌کردند. عاقبت هم وجه عاقل خدا که می‌دانست برف اگرچه برای هوای تهران خوب است ولی برای زمینش نه، وجه نوستل را نشاند سر جاش. نوستالژی‌های من هم با برف‌ها آب شد و رفت توی زمین.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

age be hamun dalili bude bashe ke male maa mishine sare jaash, bayad goft: aakhey, bemiram vaasat khodaaye teflaki