اولین دفعه که فیلم را دیدم، از موقعی که پسر تفنگ را برداشت، به قول قصهها، در عین ناباوری باقی فیلم را تماشا کردم. جدی باورم نمیشد که طرف بزند دختره را بکشد. امروز هم که دوباره دیدمش، باز هم همین طور.
۱۳۸۶ دی ۹, یکشنبه
شانسی
اولین دفعه که فیلم را دیدم، از موقعی که پسر تفنگ را برداشت، به قول قصهها، در عین ناباوری باقی فیلم را تماشا کردم. جدی باورم نمیشد که طرف بزند دختره را بکشد. امروز هم که دوباره دیدمش، باز هم همین طور.
۱۳۸۶ دی ۶, پنجشنبه
توتفرنگی تلخ
۱۳۸۶ دی ۴, سهشنبه
وقتی که خدا احساساتش را زیر پا میگذارد
پنجشنبه صبح تا از خواب بیدار شدم، لای پنجره را که باز بود بازتر کردم. توی تاریک روشن دیدم دارد برف ریز و تندی میآید. مدتی قبلش هم آمده بود و زمین و درخت و لب پشتبام و همه جا را سفید کرده بود. از ذوق برف دیگر خوابم نبرد. رفتم توی خیال. فردا شبش شب چله بود. فکر کردم خدا حسابی نوستالژیش گل کرده و دلش یک شب چلهی کاملا کلاسیک خواسته. هنوز غرق خیال و تصویر و اینها بودم که آفتاب عالمتابی شد که بیا و ببین. بعدازظهر که از کلاس میآمدم خانه، خدا دچار چندگانگی شخصیت شده بود؛ آفتاب درخشانی بود، باد تندی میآمد و برف ریز و شلوغی هم میبارید. انگار وجه نوستل خدا با وجه عاقلش یکهبهدو میکردند. عاقبت هم وجه عاقل خدا که میدانست برف اگرچه برای هوای تهران خوب است ولی برای زمینش نه، وجه نوستل را نشاند سر جاش. نوستالژیهای من هم با برفها آب شد و رفت توی زمین.
۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه
پیراهنی با امضای مارادونا هدیه به همهی ما
کاردار اول سفارت ایران در بوئنوسآیرس رفته دیدن مارادونا (یا او آمده ملاقاتش). مارادونا هم گفته از دولت ایران حمایت میکند و دوست دارد احمدینژاد را ببیند.
۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه
همین جوری
نازنین ژنهای افغانت
نیمه شب آوا و افغانت
بخشی از یکی از ترانههای نامجو است. من حالی اساسی میکنم با آن «پرداخت میکردم».
یاد یکی از دوستان میافتم. توی تاکسی آقای کناری بعد از چند دقیقه گیر دادن موقع پیاده شدن بهش گفته بوده «خانوم اجازه هست من پرداخت کنم؟»
۱۳۸۶ آذر ۲۷, سهشنبه
آب گوجهای
۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه
قلب به دال؟
امروز توی بازار میوهی تجریش دیدم نوشته «شاهروتی» و زده بالای انگورها. اول خیابان ولیعصر از طرف تجریش هم مغازهای روی تابلو کنار اسمش نوشته «هاداگ».
۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه
داس مه نو
۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه
رنگ
کلاس سوم دبستان بودم. جنگ بود؛ همه جا بود. حتی در مشهد (که نه جنوب یا غرب بود که وسط جنگ باشد، نه تهران بود که خب به دلیل پایتخت بودن درگیر مستقیم هزار تا چیز جنگ باشد) هم، جنگ و آثارش بود. همهی رنگهایی که از آن زمان در ذهنم مانده، تیره و یکنواخت است. رنگیترین چیزی که یادم میآید، گلهای قشنگ شاهپسند باغچهی خانهمان است.
همکلاسیای داشتم که هم اسم من بود و فامیلش نظری. توی دفتر نمرهی کلاسی اسم ما دو نفر پشت سر هم بود. شاید به همین دلیل با هم دوست شده بودیم. دو تا میم نون. پدرش پزشک بود و گاهی سفر خارج از کشور میرفت. یک روز نظری آمد مدرسه و یک جفت چکمهی(بوت، پوتین؟) چرمی صورتی که ساقش تا بالای مچ پاش میرسید، پوشیده بود. کنارش زیپ ظریف خیلی قشنگی داشت که زمین تا آسمان با زیپهای پلاستیکی درشت چکمههای قهوهای کفش ملی فرق داشت. سر صف که پشت سر من ایستاد، دیدمشان. خیلی قشنگ بودند. پاچهی شلوارش را تقریبا توی چکمه زده بود و خز لبهی چکمه معلوم بود. نگاهشان کردم و گفتم چه قدر قشنگ است. با لبخند و خوشحالی گفت که پدرش از خارج براش آورده است. بعد از قرآن و سرود صبحگاهی به صف داشتیم میرفتیم سر کلاسمان. ناظممان طبق معمول بالای پلهها ایستاده بود و همه را ورانداز میکرد. بهش گفت «نظری! اینا چیه پوشیدی؟ صد بار گفتیم که تو مدرسه رنگی نپوشین. از فردا دیگه نمیپوشی ها. خب؟» من و نظری هر دو به چکمهها نگاه کردیم و نظری گفت چشم خانم.
زنگ تفریح دوم توی حیاط که من و نظری با هم راه میرفتیم و خوراکی میخوردیم همان ناظم آمد سراغ نظری و ازش پرسید که چکمههاش را از کجا خریده و قیمتشان را می داند یا نه. نظری هم باز جواب داد که باباش از خارج براش آورده و ناظم نگاهی کرد که من نه ساله هم حسرتش را دیدم.
دیگر نظری آن چکمهها را نپوشید. او را که نمیدانم، ولی داغ دیدن آن رنگ صورتی بچهگانهی شاد بین آن همه رنگ تیره به دل من ماند.
دیروز وقتی در ویترین مغازهی کفاشی چشمم به ردیف چکمههای صورتی و قرمز و بنفش و سبز افتاد، ناگهان خودم و نظری را دیدم که ناراحت و ناکام به چکمههای صورتی نو نگاه میکنیم.