اولین بادبادک زندگیم را وقتی که حدودا سه ساله بودم برادرم برایم درست کرد. بیست و پنج سال از من بزرگتر است. همان موقع هم بزرگتر بود. به چشم من بادبادک و بادبادکسازهر دو خیلی بزرگ بودند. با کاغذ رنگی صورتی و سیخی که از حصیر خانهمان کند، درستش کرد. (مشهدیها به این سیخ میگویند لوخ.) درست کردنش به چشم من شبیه جادو کردن بود. هیچ نمیفهمیدم چه میکند و چرا. فقط نگاه میکردم. با دقت و با حوصله کار میکرد. ولی دستانش تند تند تکان میخوردند. قوطی سریش و قیچی و کاغذ رنگی کنارمان بود توی حیاط. من نشسته بودم روی زمین و او سر پا. دوست داشتم به همه چیز دست بزنم و جرأت نداشتم. فقط تماشا میکردم. کارش که تمام شد بادبادک و مرا بغل کرد و برد توی فلکه. آن جا گذاشتم روی زمین و آن را داد دستم. بعدش هم فرستادش هوا. همین طورساده نشنوید. کمی نخش را بالا پایین کرد. یکی دو بار جایمان را عوض کردیم. بعد رفت هوا. بعد نخ را باز هم بالا و پایین کرد و بادبادک بالاتر رفت. بعد سر نخ را داد دست من. من انگار که خودم داشتم آن بالا میچرخیدم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
میم عزیز فکر می کنم یک اشتباهی شده. اونی که برادرت درست کرده احتمالا کاغذ باد بوده به خصوص که با لوخ درست کرده بوده... حالا که فکر می کنم مطمئن می شم که کاغذ باد بوده.
به ش: درست میگی. اون کاغذباد بود. دلم میخواد خونمون حصیر میداشت یه کاغذباد دیگه با لوخش درست میکردم.
میم نون عزیز اینقدر خوب و روون می نویسی که نمی تونم از تحسینت خودداری کنم. خوشحالم که اتفاقی گذرم به اینجا افتاد. سفرت بخیر . زود برگرد و زیاد بنویس
ارسال یک نظر