۱۳۸۵ بهمن ۸, یکشنبه

چی می‌بینم؟ چی می‌خوانم؟

دلم می‌خواهد این جا از فیلمی که می‌بینم یا کتابی که می‌خوانم بنویسم. شاید هم از آن‌هایی بنویسم که خیلی توی ذهنم ماندگار شده‌اند. البته اگر از این کارهایی نشود که هر از گاهی آدم تصمیم می‌گیرد و بعد فراموش می‌کند.

۱۳۸۵ بهمن ۵, پنجشنبه

عروسی دوست گرامی

کت و دامن سورمه‌ای ساده و از مد رفته‌ای پوشیده بودم. فهیمه هم یک جور بلوز و شلوار مشکی پوشیده بود. موها و صورتش را هم آرایش کرده بود. پریسا پیراهن مشکی یقه باز کوتاه. خیلی سخت آرایش صورت و موهاش را می‌دیدم. گرد کنار هم ایستاده بودیم. احتمالا هر کسی از دیدن آن دو نفر دیگر با این لباس و قیافه یک کم تعجب کرده بود. ده پانزده نفر وسط سالن با آهنگ خودشان را پیچ و تاب می‌دادند. ما دوستان مشترک داماد و عروس هم با اصرار مادر داماد کنار هم ایستاده‌ بودیم و هر از گاهی دست‌هامان را تکانی می‌دادیم. پریسا از این که اعتبار تافلش تمام شده و دو بار درخواست ویزاش ریجکت شده، حرف می‌زد. می‌گفت که به هر حال از کاری که دارد چندان ناراضی نیست. فهیمه از جاهایی که قرار است اپلای کند صحبت می‌کرد. من می‌گفتم دوست دارم شهری که قرار است درش چند سالی درس بخوانم و زندگی کنم چه طور باشد. یک دفعه احساس کردم یک چیزی غلط است و ما وصله‌ی ناجوری هستیم آن جا.
پدرو مادرهای گرامی تا شما فکری برای مراسم عروسی و مهمان‌هایش کنید، ما هم تصمیم بگيريم که مثل آدمیزاد عروسی برویم یا همين جوری..

۱۳۸۵ بهمن ۴, چهارشنبه

گفتا من آن ترنجم

از محسن نامجو ممنونم که دل‌تنگی و بی‌حوصلگی امروز را از بین برد و شلوغی اتوبوس و ترافیک همت را برام قابل تحمل و حتی شیرین کرد.

نشاط

گل فروش پسرک پانزده شانزده ساله‌ای بود. پوستش سفید، گونه‌هایش سرخ آفتاب‌خورده، دست‌هایش هم سرخ و خشک. سرم را کردم توی دکه ش و بلند گفتم «سلام. نرگس داری؟» همین طور که می‌پرسیدم داشتم گل‌ها را سیاحت می‌کردم. دیدم ندارد و منتظر بودم همان طور که پشتش به من و در است بگوید نه. برگشت جلوی در لبخند بزرگی زد و گفت «سلام. نداریم. اگه گل عطری می‌خوای شب بو و مریم داریم.» خندیدم «نه. خداحافظ»

۱۳۸۵ دی ۲۷, چهارشنبه

نوزادهای طفلک

من نمی‌دانم چرا بعضی آدم‌ها بچه‌دار می‌شوند، وقتی حتی لذت شیر دادن به بچه را از خودشان و بچه دریغ می‌کنند.
همه چیز برای بعضی از ما آدم‌ها شده اسباب تفاخر. تفاخر کدام دانشگاه قبول شدن، تفاخر چه شوهری پیدا کردن، چه عروسی گرفتن، چه اسباب خانه‌ای داشتن. آخرینش هم تفاخر این که هر کسی چه طور و چه قدر از بچه‌ش مراقبت می‌کند. روزی یک بار آب میوه و یک بار غذای کمکی. هر هفته یک بار دکتر فوق تخصص اطفال. ولی دریغ از یک لالایی برای بچه یا یک آغوش واقعی که هر دوشان لذت ببرند
.

سعدآباد گردی

قرار بود دوتایی برویم سعدآباد یک نقالی مدرن ببینیم و بشنویم. این عبارت نقالی مدرن را آقایی گفت که این برنامه‌ها را می‌گردانـْد. کلی هم دویدیم تا سر ساعت برسیم. اما گفتند برنامه اجرا نمی‌شود. به همین راحتی.
بی‌خیالش شدیم. رفتیم سعدآباد گردی. تا خیلی بالاها رفتیم و برف پانخورده را زیر پاهامان حس کردیم. کوه خیلی نزدیک بود و هوا خیلی تمیز و دوست خیلی باصفا.بعد هم رفتیم باغ فردوس و آش و هلیم داغ خوردیم. قبلا آن‌جا چنین چیزهایی نخورده بودم. خیلی مزه داد. کنارش هم کلی حرف زدیم. لذت شروع یک رابطه‌ی خوب بعد از مدت‌ها لذت دل‌نشینی است.

۱۳۸۵ دی ۲۱, پنجشنبه

یلدا بازی

این بازی یلدا که سابقه‌دارهای وبلاگ‌نویس راه انداخته بودند، چیز جالبی بود. حس خاله‌زنکی آدم را ارضا می‌کرد. خیلی‌ها هستند که دوست داری چیزهای کوچک بامزه‌ای ازشان بدانی، چیزهای نسبتا خصوصی. خیلی خصوصیات یا اتفاق‌ها هم هستند که خود به خود جالبند. برای هر کس که اتفاق بیافتد. شبیه وقتی است که داری داستانی از پیتر بیکسل را می‌خوانی. خوانده‌ای؟

سفر

برای همه‌ی دوستانی که با هم سفری رفتیم

بازگشته‌ام از سفر
سفر از من
باز نمی‌گردد
«شمس لنگرودی»