از آن بالا همه چیز کوچک است. خیلی کوچک. شبیه ماکت و لگو و اسباببازی است. جور ترسناک و خندهداری میشود با همه چیز هر جوری بازی کرد. نمیدانم چرا توی همهی قصهها و افسانهها خدا را توی آسمانها جا دادهاند. تصور خدای آن بالا که همهی ما را لگو میبیند و دستش را میزند زیر چانهاش و هر لحظه ایدهی جدید میزند، ترسناک است. خیلی ترسناک. کاش همیشه میگفتند جایی همین پایین توی هوایی که بین من و تو است، جریان دارد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
من از آن خدای واقعی نمی ترسم که از بالا ما را لگو ببیند و دستش را زیر چانه اش بزند و ایده جدید داشته باشد . من از خدایانی که از همین پایین ما را ریز می بینند و یا اصلا نمی بینند و با خودخواهی هایشان ، زندگی ما را و آینده ما را و سرنوشت ما را به بازی گرفته اند و ادعای خدایی شان گوش فلک را پر کرده است ،می ترسم . خیلی هم می ترسم .
خداهه همین جاست. مثل بچه ها بازی می کند و می چرخد و می پرد توی هوا.
خداهه همین جاست وقتی صدای خنده هایمان گوش فلک را کر می کند. وقتی در تنهایی قطره اشکی ناباورانه راه گوشه چشم را می جوید..
خداهه همین جاست. یا نیست یا اگر باشد باید همین دوروبرها باشد. خییل نزدیک. خیلی سبک. خیلی وصف ناشدنی...
دوست دشاتم نوشته تو. توی هوای بین ما...
ارسال یک نظر