۱۳۸۸ دی ۵, شنبه


Father Brendan Flynn: It's an old tactic of cruel people to kill kindness in the name of virtue. There is nothing wrong with love.

Doubt

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

راجعون

نمی‌دانم که همه از کجاییم و به سوی کجا می‌رویم همه. در مورد جزئیات این گزاره چیزی نمی‌دانم. ولی همه‌مان می‌دانیم و می‌بینیم که می‌رویم. روزی، شبی، وقتی یا حتی بی‌وقتی. می‌رویم به سوی ناشناخته‌ای. بعد باز به درستی همین جمله فکر می‌کنم. آیا همه‌مان می دانیم که می‌رویم؟ من، تو، او، ما، شما، ایشان، ایشان، ایشان؟

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

مهمان‌های یخچال


شب‌ها که خواب ایم ‌می‌گذارمشان توی یخچال. بعد صبح موقع صبحانه می‌آورمشان بیرون تا یک دفعه عطرشان خانه را پر کند.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

بشین رو کاناپه

ژانری در فیلم‌ها هست که بهش می‌گویند فیلم جاده‌ای و من نمی‌دانم مشخصاتش چیست. گمانم این طور است که کسی در طول فیلم در جاده‌ای سفر می‌کند و بعد که مسافر به مقصد می‌رسد، مقصد اولیه یا جای دیگری که آن وسط‌ها پیدا کرده، تغییری کرده است. در واقع تغییری در او حاصل شده و مثلا انگار به بلوغی، درکی، دریافت تازه‌ای چیزی رسیده است. برای من این کتاب این طور بود. زنی مسافر بود و در طول سفر انگار خودش و احوالش و آدم‌های زندگیش و گذشته و حتی آینده‌اش را مرور می‌کرد. بعد می‌رسید به مقصد که همان شهر محل زندگیش بود. طوری که انگار تازه رسیده به آن شهر یا دوباره دارد می‌بیندش یا اصلا می‌تواند زندگی تازه‌ای را در آن جا شروع کند.
کتاب روال مشخصی ندارد که چه طور پیش برود. نویسنده در ذهنش با ما حرف می‌زند. در قطار است و ما توی سرش هستیم، در اتاق هتلش دراز کشیده و ما توی سرش هستیم. گاهی می‌آییم بیرون و یکی دو اتفاق کوچک می‌افتد و باز برمی‌گردیم توی کله‌ی خانم و از آن‌جا دنیا را تماشا می‌کنیم. از یک جایی انگار به بودن در ذهن نویسنده عادت می‌کنی و دیگر خیلی هم دلت نمی‌خواهد به دنیای بیرون بیایی. بودن در ذهن نویسنده خوشایند می‌شود.
من کتاب را بیش از شش ماه پیش از روی پیش‌خوان نشر چشمه برداشتم. همان موقع یکی دو بار تلاشی کردم که بخوانمش. در حد شروع ماند. زیادی احساساتی بود برای من. دو سه هفته پیش که مسافر بودم برداشتمش. توی قطار دستم گرفتم و همین طور که قطار تلق و تولوق می‌کرد شروع کردم خواندن. انگار ریتم کتاب با تلق و تولوق قطار خیلی جور بود. کتاب دستم بود و همین طور که از پشت شیشه‌های کلفت و رنگی قطار گاهی بیرون را تماشا می‌کردم با نویسنده که او هم مسافر قطار بود هم‌راه شدم و خواندمش. نمی‌دانم مترجم متن را از فرانسه ترجمه کرده یا انگلیسی. به گمانم خوب ترجمه نکرده است. جاهایی به طور واضح می‌توانست چیز بهتری بگذارد یا ساخت جمله را عوض کند و خواننده را راحت‌تر پیش ببرد. ولی در کل بد یا آزاردهنده هم نیست. به چشم من طرح جلد کتاب دوست‌داشتنی و هم‌راه کتاب بود. ابهام و مه‌آلودگی فضای روی جلد شبیه روایت کتاب بود. انگار نشسته باشی در قطاری که حرکت می‌کند، یا در کافه‌ای پشت پنجره‌ای که آن طرفش بارانی است و بیرون را تماشا کنی. انگار همه چیز سایه‌ای مبهم است.

کاناپه‌ی قرمز
میشل لبر
ترجمه‌ی عباس پژمان
نشرچمشه- چاپ اول- زمستان هشتاد و هفت

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

لابد در ستایش نوشتن

در ایام خفقان، در ایامی که ما را دروغ باران می‌کردند، در ایامی که به نظر می‌آمد هر چیز واقعی، هر چیزی که هدفی بود فراتر از انسان، دیگر اصلا وجود ندارد و ما محکوم به هیچی و فراموشی شده‌ایم، در چنین ایامی انسان می‌نویسد تا بلکه بتواند بر این خلط و هرج و مرج فائق آید. آدم می‌نویسد تا مرگ را انکار کند. مرگی که این همه چهره‌های مختلف به خود می‌گیرد و هر کدام از این چهره‌ها همیشه واقعیت سرنوشت بشری، رنج، تمرد و صداقت را از معنا تهی می‌کند.
ما می‌نوشتیم تا واقعیتی را که به نظر می‌آمد در حال فرو رفتن و غرق‌شدنی ابدی در یک فراموشی تحمیلی است در حافظه‌هامان زنده نگه داریم.

ادبیات و حافظه
روح پراگ
ایوان کلیما

بنویسیم. همه‌مان بنویسیم.

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

کوتاه

فاصله‌ی بین خوشی و ناخوشی، بین احساس خوب و بد کم است. خیلی کم. به اندازه‌ی دیروز عصر که من حالم از خودم و سرماخوردگی چند روزه و بوی مریضی که همه جا حسش می‌کردم و خانه‌ی نامرتبمان به هم می‌خورد تا امشب که من حالم معجزه‌آسا بهتر شده بود و خانه‌مان را تمیز کرده بودم و شام خوش‌مزه داشتیم. یا حتی کم‌تر. به اندازه‌ی چند دقیقه. همان چند دقیقه فاصله‌ی عصرِ آن روزِ تابستان که کنار اتوبان نیایش پیاده می‌رفتیم به سمت سینمای ملت. گرم بود و راه طولانی شده بود و آفتاب داغ بود و من کلافه بودم از این که چرا به حرف من گوش نکرد و از توی پارک نرفتیم. بعد رسیدیم به سینما و بلیت گرفتیم و خیلی زود نشستیم روی یکی از نیم‌کت‌ها زیر درختی و باد خنکی می‌آمد و هوا خوب شده بود و احساس خوش با هم بودن یک دفعه سر و کله‌ش پیدا شده بود.