سرِ کوچهمان
۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه
موهایش در باد*
عید بود. رفته بودیم عیددیدنی خانهی یکی از فامیلهای دور که بچهی همسن و سال من نداشتند. میوه و شیرینی و آجیلم را خورده بودم. یک کمی هم نشسته بودم و بعد حوصلهام سر رفته بود لابد. آمده بودم بیرون از خانه. خانهشان در کوچهی باریک شیبداری بود. بابا ماشین را سرکوچه قبل از این که شیب تند شود پارک کرده بود. من شیب را آمدم بالا تا رسیدم سر کوچه و نزدیکتر به خیابان اصلی. هوا، هوای خوب روزهای اول فروردین بود. آسمان، آبیِ آبی و آفتابی. من شلوار مخمل کبریتی ریز زرشکی قشنگی پوشیده بودم که نمیدانم در قحطی آن روزها از کجا آمده بود، با بلوزی که یادم نیست چی بود و ژاکت قرمز دستبافت خواهرم. موهام را مادرم دم اسبی بسته بود. سرم را تکان میدادم و موهام این طرف آن طرف میرفت در هوا. دو طرف ژاکت را کنار زدم و دستهام را کردم در جیبهای شلوارم و شروع کردم راه رفتن روی لبهی بلند جوی کنار خیابان. سعی میکردم سرم را هماهنگ با قدمهام این طرف و آن طرف ببرم. ایدهی دستها توی جیب شلوار را لابد از فیلمها گرفته بودم. سرم را تکان میدادم و در همان حال کودکی از هوای تازه و تمیز و آفتاب دلنشین و تکان مو با باد ملایم لذت میبردم. گمانم هفت هشت ساله بودم. هنوز میتوانستم دم اسبیم را در هوا تکان دهم.
این تصویر امروز یادم آمد که داشتم برای لحاف مخمل دستدوز مادرم ملافهی جدید میدوختم. مخمل قهوهایش مرا خاطره به خاطره برد تا آن مخمل زرشکی. به نظرم رسید دو سال پیش لابد به دلیل همین تصویر دلنشین و کمیاب گوشهی ذهن بوده که تا آن شلوار مخمل زرشکی خوشگل را توی مغازه دیدم بیخیال گشادی و بلندیش سریع خریدمش.
* این اسم سرخپوستی را الان برای خودِ آن سالهام پیدا کردم.
این تصویر امروز یادم آمد که داشتم برای لحاف مخمل دستدوز مادرم ملافهی جدید میدوختم. مخمل قهوهایش مرا خاطره به خاطره برد تا آن مخمل زرشکی. به نظرم رسید دو سال پیش لابد به دلیل همین تصویر دلنشین و کمیاب گوشهی ذهن بوده که تا آن شلوار مخمل زرشکی خوشگل را توی مغازه دیدم بیخیال گشادی و بلندیش سریع خریدمش.
* این اسم سرخپوستی را الان برای خودِ آن سالهام پیدا کردم.
۱۳۸۸ آبان ۲۶, سهشنبه
وقت بد مصائب
پارسال توی نشر چشمه الکی دم قفسهی کتابهای شعر ایستاده بودم و نگاهشان میکردم. خیلی مشتری شعر نیستم. گاهی میخوانم و میگذرم. یکی از کتابهای احمدرضا احمدی را برداشتم. همین جوری صفحهای را باز کردم که بخوانم. دلم لرزید.
«رفتم
به آشپزخانه که برای خودم چای بریزم
برای چه منظور
که مثلا مرگ را فراموش کنم»
همین طور ماندم. چه طور چیزی ممکن است این قدر ساده باشد و این قدر حقیقت در خود داشته باشد. دوباره خواندم و بغض کردم. آقای نشر چشمه داشت نگاه میکرد. نمیشد اشک ریخت. صفحهی دیگری را باز کردم که مثلا یعنی دارم میخوانم. نمی خواندم. فقط نگاه میکردم. آقای نشر چشمه حواسش رفت پی باقی قفسهها و مشتریها. من راحتتر شدم کمی. بغضم را آرام ول کردم. اشکی حاصل نشد از بغض. نفس عمیقی آمد. فکر کردم چند بار من همین کار را کردهام، به شکلهای مختلف یا اصلا دقیقا به همین شکل. رفتهام توی آشپزخانه و برای خودم چایی نسکافهای میوهای چیزی فراهم کردهام که فقط حواسم را از این موضوع واقعی پرت کنم. تا بتوانم نفس بکشم. راحت نفس بکشم.
آهای احمدرضای احمدی، از آن تو بیا بیرون. مرگ همیشه و به خصوص این روزها به اندازهی بیش از کافی یادمان هست. بیا بیرون و یک کم زندگی را یادمان بیاور.
«رفتم
به آشپزخانه که برای خودم چای بریزم
برای چه منظور
که مثلا مرگ را فراموش کنم»
همین طور ماندم. چه طور چیزی ممکن است این قدر ساده باشد و این قدر حقیقت در خود داشته باشد. دوباره خواندم و بغض کردم. آقای نشر چشمه داشت نگاه میکرد. نمیشد اشک ریخت. صفحهی دیگری را باز کردم که مثلا یعنی دارم میخوانم. نمی خواندم. فقط نگاه میکردم. آقای نشر چشمه حواسش رفت پی باقی قفسهها و مشتریها. من راحتتر شدم کمی. بغضم را آرام ول کردم. اشکی حاصل نشد از بغض. نفس عمیقی آمد. فکر کردم چند بار من همین کار را کردهام، به شکلهای مختلف یا اصلا دقیقا به همین شکل. رفتهام توی آشپزخانه و برای خودم چایی نسکافهای میوهای چیزی فراهم کردهام که فقط حواسم را از این موضوع واقعی پرت کنم. تا بتوانم نفس بکشم. راحت نفس بکشم.
آهای احمدرضای احمدی، از آن تو بیا بیرون. مرگ همیشه و به خصوص این روزها به اندازهی بیش از کافی یادمان هست. بیا بیرون و یک کم زندگی را یادمان بیاور.
۱۳۸۸ آبان ۱۹, سهشنبه
خاطرهی قهوهای
در بیروت، روی نیمکتی دم ساحل رو به روشه نشسته بودیم. فکر میکردم روشه آخر جای توریستی توی این شهر باشد. هست و نیست. گمانم مثل پل خواجو توی اصفهان که هر وقت گذرم بهش افتاده پر از اصفهانی و غیر اصفهانی بوده. آدمها عکس میگرفتند. از هم، با هم، از روشه، از دریا، از غروب، من هم نسبتا دزدکی از دیگران. همین طور با دوربینم ورمیرفتم که صدای جرینگ جرینگ ملایمی آمد. گوش کردم و صدا نزدیکتر شد. نگاهش کردم. مردی بود که فلاسکی دستش بود، شاید آب جوش داشت شاید هم قهوه، چند تایی لیوان یک بار مصرف و سه تا فنجان خیلی کوچک بیدسته. پیاله- فنجانها را با شست و دو سه انگشت دیگرش گرفته بود و هی توی هم ولشان میکرد و صدایی جیرینگ دلنشینی ازشان درمیآورد، مثل زنگولهی بزغالهای که چابک این طرف و آن طرف میدود. با چشم دنبالش کردم. نمیدانم چرا ازش قهوه نخریدیم.
اشتراک در:
پستها (Atom)