عید بود. رفته بودیم عیددیدنی خانهی یکی از فامیلهای دور که بچهی همسن و سال من نداشتند. میوه و شیرینی و آجیلم را خورده بودم. یک کمی هم نشسته بودم و بعد حوصلهام سر رفته بود لابد. آمده بودم بیرون از خانه. خانهشان در کوچهی باریک شیبداری بود. بابا ماشین را سرکوچه قبل از این که شیب تند شود پارک کرده بود. من شیب را آمدم بالا تا رسیدم سر کوچه و نزدیکتر به خیابان اصلی. هوا، هوای خوب روزهای اول فروردین بود. آسمان، آبیِ آبی و آفتابی. من شلوار مخمل کبریتی ریز زرشکی قشنگی پوشیده بودم که نمیدانم در قحطی آن روزها از کجا آمده بود، با بلوزی که یادم نیست چی بود و ژاکت قرمز دستبافت خواهرم. موهام را مادرم دم اسبی بسته بود. سرم را تکان میدادم و موهام این طرف آن طرف میرفت در هوا. دو طرف ژاکت را کنار زدم و دستهام را کردم در جیبهای شلوارم و شروع کردم راه رفتن روی لبهی بلند جوی کنار خیابان. سعی میکردم سرم را هماهنگ با قدمهام این طرف و آن طرف ببرم. ایدهی دستها توی جیب شلوار را لابد از فیلمها گرفته بودم. سرم را تکان میدادم و در همان حال کودکی از هوای تازه و تمیز و آفتاب دلنشین و تکان مو با باد ملایم لذت میبردم. گمانم هفت هشت ساله بودم. هنوز میتوانستم دم اسبیم را در هوا تکان دهم.
این تصویر امروز یادم آمد که داشتم برای لحاف مخمل دستدوز مادرم ملافهی جدید میدوختم. مخمل قهوهایش مرا خاطره به خاطره برد تا آن مخمل زرشکی. به نظرم رسید دو سال پیش لابد به دلیل همین تصویر دلنشین و کمیاب گوشهی ذهن بوده که تا آن شلوار مخمل زرشکی خوشگل را توی مغازه دیدم بیخیال گشادی و بلندیش سریع خریدمش.
* این اسم سرخپوستی را الان برای خودِ آن سالهام پیدا کردم.