دیشب رفتیم افطاری. چهار نفر دیگر هم دعوت بودند. آقاها را میشناختم. همدانشکدهای بودند. خانمها را فقط یک بار دیگر توی مهمانی مشابهی دیده بودم. اسم یکی از خانمها را اول تا آخر اشتباه گفتم. به طرز بدی اشتباه و ظاهرا بیربط. موقع خداحافظی تازه فهمیدم بقیه یک اسم دیگری صدا میکنند و من تمام مدت اشتباهی میگفتهام. به روی خودم نیاوردم و خداحافظی کردیم. توی راه برگشت هی حساب میکردم چند بار اسمش را گفتم و احتمال این که نشنیده باشد یا اصلا متوجه نشده باشد چه قدر است. امیدوار ام تا دفعهی بعد که میبینمشان یادش برود.
۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۳, سهشنبه
. . .
"من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی میدانم که به علامت استیلای غربزدگی پس از دویست سال کشمکش بر بامسرای این مملکت افراشته شد."
لابد روزی یکی از همین نسل یا آیندگان چیزی شبیه این برای تنهای حاضر در دادگاه سعید حجاریان، بهزاد نبوی، عبدالله رمضانزاده، مصطفی تاجزاده و دیگران خواهد نوشت. لابد کسی خواهد نوشت من صورتهای این بزرگواران را همچون نشانی برای آزادیخواهی و عدالتطلبی طولانی ملتی دردمند میبینم.
روزگار باقی است آقایان. روزگار باقی است.
لابد روزی یکی از همین نسل یا آیندگان چیزی شبیه این برای تنهای حاضر در دادگاه سعید حجاریان، بهزاد نبوی، عبدالله رمضانزاده، مصطفی تاجزاده و دیگران خواهد نوشت. لابد کسی خواهد نوشت من صورتهای این بزرگواران را همچون نشانی برای آزادیخواهی و عدالتطلبی طولانی ملتی دردمند میبینم.
روزگار باقی است آقایان. روزگار باقی است.
۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه
تأملات نیمهشبانه
شبهای دیروقت که توی تاریک روشن نور کم و گرم چراغ رو به آینه ایستادهام و فقط کمی از صورتم روشن است، که جوشهام دیده نمیشود، که دارم کرم شبم را میمالم به صورتم و بوی خوش انگورش پیچیده توی دماغم، که فردا از اساس روز دیگری به نظر میرسد و من دارم تصمیمهای مهم میگیرم برای فردا و پس فردا و باقی زندگیم، از باقی روز زیباتر و شادتر و خوشبختتر ام.
۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه
۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه
زنده بودن که خود منازعه است
بی تو دلها شراری ندارد
شاخهها برگ و باری ندارد
زود برگرد در انتظارت
لحظههامان قراری ندارد
قحطی مرد افتاده این جان
اسبهامان سواری ندارد
من بر آن ام پس از لحظهای خواب
سکهها اعتباری ندارد
شاخهها برگ و باری ندارد
زود برگرد در انتظارت
لحظههامان قراری ندارد
قحطی مرد افتاده این جان
اسبهامان سواری ندارد
من بر آن ام پس از لحظهای خواب
سکهها اعتباری ندارد
این غزلی است از فرامرز حجازی که در شب شعر عاشورای سال هفتاد و هفت در دانشگاه صنعتی شریف خوانده است. امروز نوار شب شعر را گوش کردم. فرامرز داشت غزلش را میخواند. دلم هوای بچههای شب شعر را کرد.
۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سهشنبه
آی آدمها
نگران ام. اول نگران همهی آدمهای دربند، از سعید حجاریان بگیر تا عبدالله مؤمنی، از سمیه توحیدلو تا مهسا امرآبادی که شاید حالا بچهش در زندان دنیا آمده باشد، نگران همهی آنهایی که اسمی ازشان نمیدانم، نمیشناسمشان. و بعد نگران آدمهایی که بیرون از هر چهاردیواری اجباریای هستند و تمام اعترافها و شکنجهها و بیخبریها به نظرشان بازی بیمزه یا نهایتا عبرتآموزی است و نه موضوعی انسانی که کسانی را میآزارد. نگران آن آدمهای خوبی که من روزی میشناختم و خوبیای که دیگر چیز زیادی ازش نمانده است انگار.
۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه
قانون اساسی؟
اصل سی و دو
هیچکس را نمیتوان دستگیر کرد مگر به حکم و ترتیبی که قانون معین میکند. در صورت بازداشت، موضوع اتهام باید با ذکر دلایل بلافاصله کتباً به متهم ابلاغ و تفهیم شود و حداکثر ظرف مدت بیست و چهار ساعت پرونده مقدماتی به مراجع صالحه قضایی ارسال و مقدمات محاکمه، در اسرع وقت فراهم گردد. مختلف از این اصل طبق قانون مجازات میشود.
اصل سی و هشت- منع شکنجههرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یا کسب اطلاع ممنوع است. اجبار شخص به شهادت، اقرار یا سوگند، مجاز نیست و چنین شهادت و اقرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است.
متخلف از این اصل طبق قانون مجازات میشود.
اشتراک در:
پستها (Atom)