کی این بغض لعنتی تمام میشود؟ کی میشود رها و با روح خندید. از ته دل خندید. جوری که پشت خنده عذاب وجدانی نباشد. پشت خنده هزار نگرانی و غم نباشد. کی میشود بستنی خرید و بیخیال خوردش. بدون فکر و دلواپسی برای همهی آنهایی که در اوین یا هر جای دیگری اند و من حتی اسمشان را هم نمیدانم و معلوم نیست شب را چه طور به صبح میرسانند. کی میشود از روی پل یادگار رد شوم و تصویر آن همه باتوم و کابل به دست را که همه جا را پر کرده بودند، فراموش کرده باشم. کی میشود دوباره مادر و دختر پنج سالهای ببینم و تصویر آن زن جوانی که جلوی چشم دخترکش باتوم میخورد به پشتش، نیاید جلوی چشمم. کی میشود چشمم به خط ویژهی بیآرتیهای خیابان آزادی بیفتد و آن لباس ویژهپوشها که از بالای نردهها میپریدند و باتومشان توی هوا بود، جلوی چشمم نباشد.
کی دوباره زندگی طبیعی شروع میشود. کی میشود برای پایان این چیزها نقطهای گذاشت و رفت سر خط. نکند همین جور بماند.
کی دوباره زندگی طبیعی شروع میشود. کی میشود برای پایان این چیزها نقطهای گذاشت و رفت سر خط. نکند همین جور بماند.
۴ نظر:
کاشکی کاشکی کاشکی قضاوتی قضاوتی قضاوتی در کار بود..در کار بود....
حتی اگر دوباره زندگی طبیعی شود تحم نفرتی که در دل من و تو کاشته شده رشد می کند و ریشه می دواند
می شود رفیق!
همانطور که در همه ی تاریخ شده است...
ارسال یک نظر