انگار طول میکشد، خیلی طول میکشد تا بفهمیم هیچ لحظهای یا حسی را نمیشود ثبت کرد. جاودانه کرد. طول میکشد تا بیخیال جاودانه کردن حسهامان شویم. لحظهای که گدشته، گذشته. با نوشتنش، با عکس گرفتنش، با به یادآوردنش نمیتوانیم زندهاش کنیم یا جاودانهاش کنیم با برش گردانیم. آن دمی که گذشته، گذشته و فقط ردی در ذهن و خیالمان گداشته و تمام. شاید چشمهامان را ببندیم و چند فریم عکس توی کلمهمان بچرخد. تصویرهایی از رنگ آسمانی که بالای سرمان بوده، نوری که روی زمین روی پامان افتاده بوده، هالهای که رنگ لباس کسی به صورتش بخشیده بوده یا برق شادیای که لحظهای آمده توی چشمی. حسی از نرمی پوستی یا گرمی دستی و تمام. گمانم هزار ساله هم که بشویم نتوانیم بر وسوسهی جاودانه کردن غلبه کنیم.
*مادرم همیشه در توصیف ناپایداری آدم در این دنیا میگوید.
*مادرم همیشه در توصیف ناپایداری آدم در این دنیا میگوید.
۲ نظر:
فک کنم بخاطره همین هم هست که وبلاگ مینویسم . به جا گذاشتن اثر . ثبت کردن.
خانم اصلن شما به اندازه ی خود شازده کوچولو، بلکم بیشتر، واس ما عزیزین. عرض ارادت قبلی و قلبی
ضمن اینکه ما که مشت محکم را کوبیدیم بر دهان استعماری این گلها:دی
متشکریم که شمام هستین
ارسال یک نظر