پیر بود. هیچ وقت کت و شلوار نمیپوشید، اسپرت میپوشید. صحبت که میکرد فارسیش تهلهجهی آلمانی و لری – هر دو را – داشت. درسهایی که میداد فقط دو عنوان بود. ساعت درسهاش هم تقریبا ثابت بود. میگفتند در جوانی کارهایی کرده؛ افتخارات و این حرفها. ازش چیز چندانی نمیدانم. یک بار سر کلاس از پسری درس پرسید؛ بلد نبود، نتوانست جواب درستی بدهد. پیرمرد شاکی شد. عصبانی شد و به خداوندی خدا قسم خورد که اگر یک بار دیگر درس بپرسد و کسی بلد نباشد... اما ادامه نداد که چه میکند. در جا ساکت شد. آرام شده بود، گفت «ما که با بدبختی درس خوندیم و برای این مملکت جون کندیم و کار کردیم، این شد. شما چی کارش میکنین؟» صداش میلرزید و ناامید بود.
پ.ن: مهربان همسر داشت زندگینامهی دکتر باطنی را میخواند. جاهاییش را بلند برای من میگفت که من یاد این ماجرا افتادم. آدم است دیگر؛ گاهی احساساتی و جوگیر میشود.
۱ نظر:
فقط خواستم يه غلط كوچولو بگيرم. شيرازي بود نه لري.
ارسال یک نظر