۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

امام‌زاده از راه دور

امشب، روی پل ولی‌عصر در همت سوار اتوبوس چیتگر شدم. هوا خیلی سرد و ترافیک سنگین و اتوبوس شلوغ بود. همه به هم چسبیده بودیم و با تقریب خوبی هر کسی حرف‌های چند نفر اطرافش را خوب می‌شنید. دو تا خانم میان‌سال، یکی چادری و یکی با مانتو، کنار هم نشسته بودند و من هم کنارشان ایستاده بودم. به نوبت داشتند برای هم، با جزئیات کامل قصه‌های مذهبی- تخیلی تعریف می‌کردند. از این که فلان خواب را دیده‌اند و بعدش چه کرده‌اند و چه طور شده است. این آخری‌ها، مانتویی برای چادری از امام‌زاده‌ای در کن تعریف می‌کرد که هر حاجتی را می‌دهد. با تاکید بر هر حاجتی. چادری آدرس امام‌زاده را پرسید. مانتویی شروع کرد آدرس دادن و توضیح این که چه طور برود. چادری دید خیلی سخت و طولانی است و حوصله‌اش سر رفت و از رفتن به امام‌زاده ناامید شد. به مانتویی گفت «خوش به حالت! هر وقت رفتی اون‌جا برای منم دعا کن.» مانتویی گفت «باشه. حتما. خانوم موسوی بودی دیگه. آره؟ موسوی؟ می‌گم خدایا هر چی خانوم موسوی می‌خواد بهش بده.» چادری سرش را تکان داد. بعد یک دفعه مانتویی انگار که چیز خیلی مهمی یادش آمده باشد گفت «ببین! از دور هم مرادتو می‌ده. هر چی بخوای. فقط بگو یا امام زاده شعیب و حاجتتو بگو.» چادری گفت «امام زاده چی؟» مانتویی شعیب را تکرار کرد. چادری هر دفعه یک چیز بی‌ربط و عجیبی گفت و آخرش بی‌خیال شد و گفت «آهان! خب.»

۲ نظر:

Laleh گفت...

نتیجه اخلاقی: به زور نمی شه حاجت به خورد کسی داد! باید طالب باشه! آره این طوریاس!!!

ناشناس گفت...

خوب شد عقلش رسید اسم خانمو رو بپرسه اگر نپرسیده بود معلوم نبود چه اتفاقی بیفته