چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشهزار شود تربتم چو درگذرم
بنفشهزار شود تربتم چو درگذرم
چیزی نیست. فقط این تصویر تربت بنفشهزار نگهم داشت. همین. شاید هم برد. درست نمیدانم.
پ.ن: لنی، قهرمان رمان سیمای زنی در میان جمع را یادتان هست؟ همان که در فاصلهی آژیر قرمز خطر با معشوقش به بستری از گل زنبق میرفت.
۲ نظر:
این از اون غزل های بسیار لطیف حافظ است:
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
به هر نظر بت ما جلوه می کند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم
درمورد بنفشه زار هم موافقم! اصلا فضای کلی غزل خیلی لطیف است
takderakhtesarv.persianblog.ir
من اما هنوز به حسی مشترکی که در لذت عمیق ناشی از "پرداخت می کردم ..." داریم گیر کرده ام.
ارسال یک نظر