فیلم Closer را دیدهاید؟ من چند وقت پیش دیدمش و ازش خوشم آمد. فیلم بدی نیست، گر چه شاید چندان هم خوب نباشد. حالا نمیخواهم این جا فیلم را معرفی کنم. جملههایی از فیلم هست که خیلی به یادم ماندهاند. توی کلهم میچرخند. میروند و میآیند. همین طور که توی اتوبوس چیتگر شریعتی نشستهام یا سر کار دارم به همان کارهای مزخرف همیشگی میرسم، یادم میآیند.هی فکر میکنم به شان.
قصه را تعریف نمیکنم. جایی از فیلم هست که مرد جوانی میخواهد شریکش را به خاطر زن دیگری ترک کند. شریکش دختر خیلی جوانی است. توی بغل پسر گریه میکند و بهش میگوید که تو با کس دیگری خوشحال نخواهی بود. هیچ کس نمیتواند تو را اندازهی من دوست داشته باشد. و حین همین هقهق میپرسد که چرا عشق کافی نیست.
این دیالوگ شاید زیادی رمانتیک به نظر بیاید. برای منی که دههی سوم زندگیم را دارم تمام میکنم این نکته بدیهی است تقریبا. عشق برای شروع و ادامهی زندگی و برای داشتن زندگی خوب کافی نیست. حتی شاید لازم هم نباشد. ولی فهمیدن این موضوع برای من وقتی که بیست و دو ساله بودم، ممکن نبود و برای همین من در آستانهی سی سالگی بسیار تلخ و دردناک است.
سکانس پایانی فیلم در هتلی میگذرد و باز همین دختر و پسر هستند. بعد از مدتی دوباره به هم رسیدهاند. پسر به دختر میگوید که برایش تعریف کند این مدت کجا بوده و چه کرده است. دختر نمیخواهد چیزی بگوید. پسر هی اصرار میکند و سر آخر میگوید «راحت باش و هر چه شده بگو. من دوستت دارم.» دختر کلافه میگوید که این عشق کجاست. من حسش نمیکنم. نمیبینمش. من فقط چیزهایی میشنوم و با این حرفها، کاری نمیتوانم بکنم. (شاید انگلیسیش مفهومتر باشد. Where is this love? I can't see it, I can't touch it. I can't feel it. I can hear it. I can hear some words, but I can't do anything with your easy words.)
قصه را تعریف نمیکنم. جایی از فیلم هست که مرد جوانی میخواهد شریکش را به خاطر زن دیگری ترک کند. شریکش دختر خیلی جوانی است. توی بغل پسر گریه میکند و بهش میگوید که تو با کس دیگری خوشحال نخواهی بود. هیچ کس نمیتواند تو را اندازهی من دوست داشته باشد. و حین همین هقهق میپرسد که چرا عشق کافی نیست.
این دیالوگ شاید زیادی رمانتیک به نظر بیاید. برای منی که دههی سوم زندگیم را دارم تمام میکنم این نکته بدیهی است تقریبا. عشق برای شروع و ادامهی زندگی و برای داشتن زندگی خوب کافی نیست. حتی شاید لازم هم نباشد. ولی فهمیدن این موضوع برای من وقتی که بیست و دو ساله بودم، ممکن نبود و برای همین من در آستانهی سی سالگی بسیار تلخ و دردناک است.
سکانس پایانی فیلم در هتلی میگذرد و باز همین دختر و پسر هستند. بعد از مدتی دوباره به هم رسیدهاند. پسر به دختر میگوید که برایش تعریف کند این مدت کجا بوده و چه کرده است. دختر نمیخواهد چیزی بگوید. پسر هی اصرار میکند و سر آخر میگوید «راحت باش و هر چه شده بگو. من دوستت دارم.» دختر کلافه میگوید که این عشق کجاست. من حسش نمیکنم. نمیبینمش. من فقط چیزهایی میشنوم و با این حرفها، کاری نمیتوانم بکنم. (شاید انگلیسیش مفهومتر باشد. Where is this love? I can't see it, I can't touch it. I can't feel it. I can hear it. I can hear some words, but I can't do anything with your easy words.)
باز فکرمیکنم چه طور است که گاهی حرف کسی را که میگوید دوستت دارم باور میکنیم و حرف دیگری را نه. چرا گاهی در دوستی تردید میکنیم. چرا گاهی به محبت کسی شک میکنیم و گاهی اعتماد مطلق داریم. بروز بیرونی این رفتارها با هم فرق دارد یا ما این طور میبینیم. طرف ما چیزی برای اثبات دوستی و محبت نشان میدهد یا ما تصمیم میگیریم.