۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

نیم ساعت معاشرت

بیست دقیقه مانده بود به اذان. من توی شریعتی سر همت، آن طرفی که می‌رود سمت شرق، ایستاده بودم. به دو سه تا ماشین گفتم رسالت و عینهو دیوانه‌های پرت نگاهم کردند. بعد یک پراید سفید نسبتا داغون که دختر جوانی راننده‌ش بود جلوی پام ترمز زد. یواش گفتم رسالت که سرش را تکان داد و قفل در عقب را با دست باز کرد. سوار شدم و سلام و تشکر کردم. کیفش را گذاشته بود روی صندلی جلو کنار خودش. بهش نمی‌خورد مسافرکش یا راننده‌ی آژانس باشد. دماغش را بالا کشید. با دست زیر چشم‌هاش را پاک کرد. موهای مشکیش را زد زیر روسری. دوباره دماغش را بالا کشید. انگار گریه کرده باشد. پرسید کجا می‌‌روی و جواب دادم رسالت. بعد پرسیدم ازش «از این جا واسه رسالت ماشین نمی‌بره؟ از اتوبان و امام علی؟» گفت «خبر ندارم. اتوبان شلوغه. بریم توش گیر میفتیم و یه ساعت معطل می‌شیم. من از کوچه‌های این کنار می‌برمت. حالا کجا می‌خوای بری؟» گفتم «رسالت. از اون جا اون خیابون نیروی هوایی یا نیرو دریایی. یادم رفته اسمشو. همون که بالای میدونه. ولی هر جا مسیرت هس برو. من باقیشو خودم می‌رم.» گفت «نه. می‌رسونمت. اون خیابونه رو که بلد نیستم. ولی بریم رسالت از اون جا می‌ریم دیگه. من جایی نمی‌خوام برم. اعصابم خورد بود از خونه زدم بیرون.» باز با دست موهاش را کرد زیر روسری. دو سه بار دنده را بد جا زد و ماشین خودش را کند موقع جا زدن دنده. یک جا سرعت‌گیر را ندید و حسابی بالا و پایین پریدیم. عذرخواهی کرد. رفتیم توی رسالت به سمت شرق. آن جا هم ترافیک بود. حدود ده دقیقه به اذان بود. پرسید روزه ام. بعد گفت به افطار نمی‌رسی ها. گفتم می‌رسم شاید یک کم دیرتر. رسالت را یواش می‌رفت. یک جا شلوغ بود و ملت آش و هلیم می‌گرفتند. گفت «می‌خوای این جاها بزنم کنار و یه چیزی با هم بخوریم. به افطار که نمی‌رسی خب. گشنه‌ت نیس؟» گفتم «گشنم نیس. راحت باش. فوقش یه کم دیرتر می‌رسم. تازه ترافیکم وا شد دیگه. الان می‌رسیم.» سکوت کرد. می‌خواستم ازش بپرسم چی شده که اگر دلش می‌خواهد حرف بزند. باز فکر کردم شاید اعصاب و حوصله‌ی توضیح دادن نداشته باشد و دلش سکوت بخواهد. ساکت بودیم هر دو. یک کم گذشت و گفت «با بابام حرفم شد الان. آدم از این مزخرف‌تر ندیدم تو عمرم. حوصله‌شو ندارم. واقعن دلم می خواد بمیره. اه.» چیزی نداشتم بگویم. ساکت بودم. تلفنش زنگ زد. گفت «نه مامان جون. تو برو زندگیتو بکن با شوهرت. به منم کاری نداشته باش. بیرونم و امشبم نمیام خونه. یه جایی می‌مونم دیگه. یه کاری می‌کنم. بذا بگیرنم. اصن من دوس دارم بگیرن منو. تو برو سراغ زندگی خودت.» قطع کرد. رسیدیم رسالت. بهش آدرس دادم. گفتم «من این خیابونا رو نمی‌شناسم کدوم یه طرفه‌س کدوم ورود ممنوعه. این جا رو همیشه پیاده میام. زیادم نمیام. خونه‌ی یکی از دوستامه.» رفتیم تا سر کوچه‌ی مقصد. گفت «اگه زیاد راهه برسونمت تو کوچه؟ راحتی خودت بری؟» گفتمش «همش یه کوچه بالاتره. خودم می‌رم.» بعد گفت «خوش بگذره. خدافظ.» دست دادیم با هم. یک کم طولانی‌تر از معمول. پیاده شدم. رفت.

۷ نظر:

نازی گفت...

آ آ آه... چه تصادفی! چرا باهاش چیزی نخوردی؟ ترسناک بود؟

Mim Noon گفت...

به لافکادیوی عزیز: اصلا ترس‌ناک نبود. خیلی هم خوب و گرم بود. من افطار مهمون بودم. منتظرم بودند چند نفر

yekvahid گفت...

من اگه بودم احتمالا با خودم می بردم مهمونی
(((:
دلم برای نیرو دریایی تنگ شد

Mim Noon گفت...

بهش گفتم بیا. اصرار هم کردم یه کم. نیومد. گفت می‌خوام یه کم راه برم.
نیرو دریایی خوش گذشت. جاتون خالی. بدیهیه که رفتن به نیرو دریایی بدون یاد شما نمی‌شه. جدی

سپهر گفت...

باز جای شکرش باقیه که ماشین داره.
حداقل شب می تونه بخوابه توش!

Unknown گفت...

salam
man farsi ke mitype am khodam nistam. va3 hamin english minevisam.
chand sale on o off miam blogetuno mikhunam. gahi chan mah fasele miofte ama bazam miam. windows am am ke avaz kardam baz yadam munde bud inja ro.
merci ke minevisin, merci, merci.

کوروش گفت...

اونقدر تو ثبت نام گیرکردم که نظرم یادم رفت خلاصه که چی حداقل دعوتش میکردی خونتون ترسو تازه نمیدونم این داستان مال کی هست