۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

توی آسمان‌ها می‌گشتم

عید من و بابا و مادر توی آش‌پزخونه نشسته بودیم دور هم به میوه و چایی خوردن. بابا هم مثل همیشه چیزی برای سر به سر گذاشتن پیدا کرده بود. این دفعه در مورد من. سیب پوست می‌گرفت و مسخره‌م می‌کرد و قهقهه‌های تابلو اغراق‌آمیز می‌زد. الکی نفس‌نفس می‌زد و دوباره خنده‌اش را ول می‌کرد. بهش گفتم «درسته شما یه حاج‌آقایی با مو و ریش سفید منو مسخره می‌کنی؟ زشت نیس براتون آخه؟» این دفعه چشم‌هاش برق زد و سیبش را نگه داشت توی دستش. گفت «چرا به خدا. ولی خیلی کیف داره.» بعد هر دو شروع کردیم جدی جدی خندیدن. مادر نگاهش می‌کرد و یواشکی می‌خندید و سرش را ملامت‌بار تکان می‌داد. بابام یک پر سیب که پوستش را کلفت گرفته بود، داد دستم که بخورم.

۱ نظر:

فاطمه گفت...

دوستشون دارم پدر و مادرت رو. هم خودشون رو و هم داستان هايي كه تو درباره شون تعريف مي كني