۱۳۸۸ اسفند ۴, سهشنبه
این منم؟
نمیدانم اولین بار چه طور شد فهمیدم صداهایی که روی کارتون و فیلم هست صدای اصلی نیست و کسی دارد به جایشان حرف میزند. یعنی میدیدم پسر شجاع یا حنا لبهاشان الکی دو تا تکان میخورد و صدا یک عالم حرف میزند. بعد فهمیدم که کسانی دارند جایشان حرف میِزنند. همین. از همین جا شیفتهی این ماجرا شدم. فکر میکردم هر چه دلت خواست به جای آنها میگویی. هر طوری که دلت خواست قصه را تغییر میدهی. بزرگتر که شدم فهمیدم اسمش دوبله است و ماجراهایی دارد. فکر کردم بزرگ که شدم دوبلور میشوم. نمیدانم چرا تصمیم نبود، آرزو بود. نوجوان بودم که تلویزیون برنامهای پخش میکرد به اسم صداهای ماندگار. همهی برنامه در مورد دوبله و به قول خودش عصر طلایی دوبلهی ایران و همهی آن صداهای ماندگار بود. این برنامه یک جور جادو بود. همهی آن صداهایی که شنیده بودم توی فلان فیلم و روی صورت فلان هنرپیشه، شده بودند آدمهایی با صورت و دست که داشتند با صدای خودشان در مورد کارشان حرف میزدند و گاهی یک جمله از یکی از رولها -اصطلاح رایج برنامه- را میگفتند. واقعا نمیتوانستم از جلوی تلویزیون سیاه سفید چهارده اینچمان تکان بخورم. حرفهاشان را گوش میکردم و به چهرهشان وقتی پشت آن میکروفون کذایی نشسته بودند و کاغذی دستشان بود و رولشان را میگفتند دقت میکردم تا بفهمم چه طور آن کار را میکنند. خلاصه که یک روز وقتی تنها بودم، رادیو ضبط یک کاسته را آوردم، دیوان حافظ را هم گذاشتم جلوم. یک دو سه آزمایش میشود تاریخی را گفتم و همه چیز آماده بود. استرس من در حد پنالتی فینال جام جهانی بود. دکمهی ضبط را زدم و غزل را خواندم. از نصفههای غزل عجله داشتم زودتر تمام شود و بشنوم چی شد بالاخره. حاصل کار هیچ ربطی به توقع من نداشت. این قدر که مطمئن بودم به خاطر استرس زیاد و فاصلهی دهانم با ضبط و باقی چیزها این قدر افتضاح است. فکر کردم باید راحتتر و بیخیالتر باشم و متن بخوانم نه غزل. به ایدهای هم در مورد ماجرای فاصلهی دهان با آن دایرهی گیرندهی صدا رسیدم. گشتی زدم توی خانه. استرسم را با خوردن چند تایی آلو بخارا که از توی فریزر برداشته بودم فرونشاندم و یک جور لرزان امیدواری کار را از نو شروع کردم. متنی از یکی از کتابهای توی خانه خواندم. همین که تمام شد برگرداندم گوش بدهم. نتیجه خوب نبود. صدایی که از آن تو درمیآمد اصلا شبیه آن صدایی که همیشه توی سر من حرف میزد و به نظرم صدای من بود، نبود. تصورم کاملا چیز دیگری بود. اولین واکنشم به شنیدن صدای خودم این بود که «اه! پس من چه جوری دوبلور بشم؟»
۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه
تهران به سنهی هزار و سیصد و هشتاد و هشت
احتمالا روزی میرسد که صبح که از خواب بیدار میشویم و کامپیوتر را روشن میکنیم، از این که بعد از کلیک روی فایرفاکس صفحهی گوگل ظاهر میشود و میتوانیم بینیمش تعجب میکنیم و خدا رو شکر میکنیم. بعد جوری اشک در چشمانمان حلقه میزند که انگار یکی از نوستالژیهای کودکی مثلا سرندپیتی یا عمو جغد شاخدار را دیدهایم.
راستش گمان کنم این جوری که دارد پیش میرود (توضیح این جوری یکیش این که من فقط یک بار توانستهام در هشت روز گذشته ایمیلم را آن هم با کمک آنتی پراکسی باز کنم. باقی وقتها یا آنتی پراکسی خودش پراکسی شده بوده یا این قدر کند بوده که طفلک کار نمیکرده یا اعصابی برای من باقی نمانده بوده که تلاش کنم.) آن روز حتی شاید خیلی زود برسد.
گمانم آن آقایی که پایش را گذاشته روی شیلنگ اینترنت یا آن یکی که لوپ جیمیل را با دست نگه داشته، به نظرشان رسیده وقتی میشود این کار را از دو روز قبل از بیست و دوی بهمن و تا یک هفته بعدش ادامه داد، چرا نشود برای همیشه؟ چرا پایم را روی شیلنگ بیشتر فشار ندهم؟
پ.ن: واضح و مبرهن است که ترکیب آنتی پراکسی را مدیون سردار احمدی مقدم هستم.
راستش گمان کنم این جوری که دارد پیش میرود (توضیح این جوری یکیش این که من فقط یک بار توانستهام در هشت روز گذشته ایمیلم را آن هم با کمک آنتی پراکسی باز کنم. باقی وقتها یا آنتی پراکسی خودش پراکسی شده بوده یا این قدر کند بوده که طفلک کار نمیکرده یا اعصابی برای من باقی نمانده بوده که تلاش کنم.) آن روز حتی شاید خیلی زود برسد.
گمانم آن آقایی که پایش را گذاشته روی شیلنگ اینترنت یا آن یکی که لوپ جیمیل را با دست نگه داشته، به نظرشان رسیده وقتی میشود این کار را از دو روز قبل از بیست و دوی بهمن و تا یک هفته بعدش ادامه داد، چرا نشود برای همیشه؟ چرا پایم را روی شیلنگ بیشتر فشار ندهم؟
پ.ن: واضح و مبرهن است که ترکیب آنتی پراکسی را مدیون سردار احمدی مقدم هستم.
۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه
ولی دل به پاییز نسپردهایم
مثل دخترهی فیلم زندگیم بدون من، مثل خیلی آدمهای فیلمهای این طوری دیگر که دارند میمیرند و یادشان میآید آرزوهاشان، کارهای نکردهشان را بنویسند، حالا که انگار اصل زندگی بیشتر از همیشه در خطر نبودن است، حالا که انگار در بند بودن در دسترسترین چیز ممکن است، هوس کردم بنویسمشان تا دست کم یادم بماند. گاهی خیالی بپرورم ازشان. چیزی اضافه کنم بهشان. جزئیاتی بنویسم براشان. دلم را خوش کنند لااقل.
اشتراک در:
پستها (Atom)