۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

باران بی ترانه

هوا چندان سرد نبود. باران خیلی دل‌انگیزی می‌بارید. خیابان‌ها خلوت بود و می‌توانستی هر چه قدر دلت می‌خواهد راه بروی و زمزمه کنی یا حتی بلند بخوانی. کفش‌هام قشنگ بود به نظرم و راه رفتن با آن‌ها خیلی خوشایند بود. روسریم رفته بود عقب و باران موهام را جور خوبی کمی خیس کرده بود. می‌توانست عصر پنج‌شنبه‌ی خوبی باشد. می‌توانست از آن عصرهایی بشود که هی یادش بیفتم و شاد شوم. فقط اگر من آن قدر گرسنه نبودم و جای نزدیکی برای خوردن غذای خوب پیدا می‌کردم. یا حتی اگر کسی بود که با هم به این پیدا نکردن جا و غذا بخندیم. اگر چیزهای جزئی یاری می‌کردند این طور نمی‌شد که تنها توی خیابان راه بروم و گریه کنم.

۷ نظر:

نازی گفت...

آخ... عزیزم... دلم ریش شد... آخرش... دلم ریش شد... کاش بودم و محکم بغلت می-کردم...
:'(

حسین غفاری گفت...

چه جالب منم امشب یه همچین وضعیتی داشتم با سه تا تفاوت کوچیک اول این که عصر نبود شب بود حدود 22 یا 22:30 دوم این که یه جای خوب واسه خوردن یه چیزی پیدا کردم سوم هم گریه نکردم ... یه روزی دلت واسه همین تنهایی امروز عصر تنگ می شه مطمئنم

ناشناس گفت...

سلام،
چرا همیشه نظر من حذف میشه؟؟؟؟؟!!!!

Mim Noon گفت...

به ناشناس: سلام. من گاهی نظری را که ربطی به مطلب ندارد یا فقط تعارف و چاق سلامتی یا وبلاگت را دیدم وبلاگم را ببین است، منتشر نمی‌کنم. همین. شرمنده اگر چیزی جز این‌ها بوده و جا مانده.
اگر هم اسمی چیزی باشد که بشود فهمید نظر کی حذف شده کی نه خب بهتر است طبیعتا

همان ناشناس گفت...

خواهش می کنم... خواهش می کنم!
اما نظر من مربوط به نوشته تون بود.
چون این چندمین بار بود که نظرم حذف شده بود، گله کردم.
مهم نیست زیاد:)

nasrin گفت...

نظرم منم حذف شده:(

پایین گفت...

این عجب شاهکاری بود.

اون دو کلمه ی آخرش حرف های زیادی در مورد کلمه های ما قبل اش می زنه.