سر ظهر ساعت یک، مردم توی خیابان بودند؛ توی پیادهرو، توی پارک لاله، وسط خیابان، دو قدمی نیروهای لباس ترسناکپوش، همه جا و صداشان بلند. یک دفعه باران گرفت، تند با دانههای درشت. یک نگاهشان به آسمان بود و یک نگاهشان به هم و هنوز صداشان بلند. برگهای سبز خیس شده بودند. برگهای سبز با باد میلرزیدند. برگهای سبز زیر باران میدرخشیدند. برگهای سبز زندهترین بودند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
عالی ... درود بر تو سبز
زیبا نوشتید...
البته برگ های سبز با این بادها نمی لرزند!;)
من موندم شما چرا ممنوع التصویر نمیشید ؟:)
قدیم تر ها جمعه ها خیلی دوست داشتم، لابلای چادر زنهایی که در رکوع و سجود بودم برای خودم بازی می کردم، بزگتر که شدم، ولی چند سالی ست جمعه ها برای من روزهای درد هستند، دیگر نه غروری نه شعفی، انگار یادمان رفته که جمعه روز ظهور امام زمان است، یک نفر می رود و پشت تریبون از منبر اسلام از منافع عده ای دفاع می کند و عده ای را بیگانه پرست و چه و چه می خواند.
برگ ها سبز شاید برای مدتی زرد شوند، بخوشکند و خورد شوند اما فردا که بهار آید صد لاله به بار آید
ارسال یک نظر