۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

. . .

معاشرت‌دانم پر شده. این روزها زیاد معاشرت می‌کنم؛ مجازی و حقیقی. ولی انبان دوستیم خالی خالی است. آن‌هایی که به نظرم دوست می‌آیند یا هنوز تصورم از دوست آن‌ها هستند، جغرافیایی یا جز آن دور شده‌اند. در چهار طرف دنیا، در اقلیم‌های آب و هوایی و ساعت‌های مختلف پراکنده‌اند. و بدتر این که بعضی در همین شهر اند ولی باز انگار دور ایم. این‌هایی هم که نزدیک اند و معاشرت می‌کنیم، خیلی خوب و مهربان و گرم اند. معاشرت می‌کنیم و خوش می‌گذرد و می‌خندیم. همین. برای بعدش چیزی نمی‌ماند انگار. حرفی، یادی، دل‌تنگی‌ای. هیچ. مشکل این است که انگار من شاهد صحنه‌هایی ام. سازنده‌شان نیستم. درشان دخیل نیستم. انگار فیلمی می‌بینم که آدم‌هایی با هم حرف می‌زنند و می‌خندند و بعدش فیلم تمام می‌شود. چیزیش مال من نیست. دلم با فیلم نیست.

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

در دل معرکه


"هشت نفری چشم دوخته بودند به تانک‌ها. خیلی تانک بود. چند تاییشان عقب‌تر بودند؛ یک نیم‌دایره درست کرده بودند. یک مرتبه همه با هم راه افتادند. بچه‌ها آرپی‌جی‌ها را آماده کردند. قرار شد فقط تانک‌های یک سمت را بزنند که حساب کار دست بقیه بیاید. اولین آرپی‌جی را که زدند، تانک اول آتش گرفت. از خوش‌حالی پایین و بالا می‌پریدند. هم‌دیگر را بغل کردند و بوسیدند. اولین بار بود توی عمرشان که آرپی‌جی می‌زدند. اما هنوز تانک‌ها داشتند همان طور جلو می‌آمدند. نفر دوم و سوم هم زدند، بعد باز نفر اول. گوششان وزوز می‌کرد. چندتا آرپی‌جی دیگر هم که زدند دیگر صدای هم را بد می‌شنیدند. آرپی‌جی‌ها یکیش نمی‌خورد، یکیش بغل تانک می‌خورد. تانک‌ها هم همین طور می‌آمدند. هر چه جلوتر می‌آمدند، آرپی‌جی‌ها کم تر خطا می‌رفت. اما باز می‌آمدند. خیلی نزدیک شده بوند. اولین تمرین جنگی بچه‌ها خود جنگ بود؛ جنگ واقعی."

اشغال؛ تصویر سیزدهم
روایت چهل و پنج روز مقاومت در خرمشهر
محمدرضا ابوالحسنی- انتشارات روایت فتح- چاپ اول 1382

*
کتاب، همان طور که از اسمش پیداست، روایت مقاومت چهل و پنج روزه‌ی خرمشهر است. از زمانی که حمله‌ی اصلی شروع شده تا اشغال کامل. نویسنده تلاش کرده روایت تا حد ممکن مستند و نزدیک باشد. ماده‌ی اولیه، نوشته‌های چند نفر از رزمنده‌های همان روزها است که اغلب ساکن خرمشهر بوده‌اند. برای من خواندن کتاب مثل دیدن فیلم مستندی بود از آن روزها، با این تفاوت که گاه کلمات چون مثل دوربین عجله ندارند کمی به آدم‌ها نزدیک‌تر می‌شوند یا روی یک نفر چند لحظه مکث می‌کنند. راستش کتاب را حدود پنج سال پیش خواندم و بسیار دوستش داشتم. دیشب هم که برداشتم برای معرفی نگاهی کنمش دوباره خواندمش و باز هم بسیار خوب بود به نظرم؛ از جهت سادگی و روانی جمله‌ها و بی‌طرفی شدید نویسنده و تلاشش برای این که فقط راوی باشد؛ از جهت کات مناسب فصل‌ها و خیلی چیزهای کوچک دیگر. مثلا آن نقشه‌ی ساده و مفیدی که آخر کتاب بود تا خواننده بفهمد وقتی می‌خواند خرمشهر و گمرک و پل و جاده‌ی اهواز، هر کدام یعنی چی.
این کتاب از سری «روایت نزدیک» انتشارات روایت فتح است که من چند عنوان دیگر آن را هم دیده‌ام. در مقدمه‌ی کتاب آمده که این سری قصد دارد کاری کند تا «به آن چیزی که روایت می کند نزدیک باشد. در دل معرکه باشد و کاری کند هر کس آن را بخواند، احساس کند خودش هم دست کم لحظه‌ای در دل معرکه بوده است.»

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

مثال ایوم قدیم


امروز رفتم ورزشگاه آزادی. کمی از جوانیم گذشته البته ولی امید دست از سر آدم برنمی‌دارد. امیدوارم که روزگارمان حتی شده کمی بهتر شود.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

شما کی هستین؟


کتاب نمایش‌نامه‌ای است که یک پرده بیش‌تر ندارد. همه چیز در مطب دکتر فروید شبی در سال 1938 اتفاق می‌افتد؛ در فاصله‌ی زمانی هجوم ارتش هیتلر به وین و رفتن فروید از وین. در آن شب بعد از این که نازی‌ها دختر فروید را با خود می‌برند، غریبه‌ای به خانه‌ی فروید می‌آید. صحبت‌های غریبه و فروید -که تا آخرین صحنه از نمایش معلوم نمی‌شود دیوانه است یا خدا- بخش اصلی نمایش‌نامه است.
من از کل نمایش‌نامه خوشم آمد. با خودش هم‌راهت می‌کرد. جاهایی از گفت‌وگوها به نظرم عالی بود. ترجمه هم روان و خوش‌خوان بود.
این کتاب مال مجموعه‌ی «دور تا دور دنیا - نمایش‌نامه» است.

مهمان ناخوانده - اریک مانوئل اشمیت - ترجمه‌ی تینوش نظم‌جو - نشر نی - چاپ اول 1387- قیمت 2000 تومان

پ.ن: من اولی که کتاب را خریدم و حتی بعد از سه چهار بار نگاه کردن به جلد، متوجه طرح جلد کتاب نشدم. دو سه روز بعد گذاشته بودمش روی میز و از بالا نگاهش می‌کردم که یک دفعه دیدم انگار کسی دارد نگاهم می‌کند.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

ملت تو ما شدیم کورش والا

دفتر یادگاری‌نویسی ساختمان نارنجستان قوام ـ شیراز

پ.ن: در تیتر کورشِ والا را به صورت کورش. والّا! هم می‌توانید بخوانید.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

روز ـ داخلی

شیراز بازاری دارد به اسم اردو بازار که مغازه‌هاش پارچه‌های رنگی و پولک‌دار برای لباس قشقایی و دمپایی پلاستیکی و شلوار شبه‌کردی برای مردان می‌فروشند. یک آقایی هم کنار بازار دکه‌ای داشت که سی‌دی و پوستر می‌فروخت. در تلویزیون چهارده اینچ دکه‌ش خانم‌های قشقایی با لباس‌های بلند و چین‌چینشان دست‌مال‌هاشان را با موسیقی بالا و پایین می‌بردند و می‌رقصیدند. بالای سر دکه‌ش روی دیوار پوسترهایی بود از دو تا خانم هندی که خالی وسط ابروهاشان بود، ساسی مانکن و تتلو کنار هم و دکتر احمدی‌نژاد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

سیر باید خورد


به جای عصب خرج کردن و فکر کردن به این که آقای سلحشور چه صحنه‌ی وصال چندش‌آوری ساخته بود برای پدر و پسر؛ به این که تلویزیون چه تبلیغ فراوان و مبسوطی می‌کند برای رئیس جمهورمان؛ به این که کروبی و شریعتمداری چه بد پاچه‌ی هم را می‌گیرند؛ به این که هر روز چه همه وبلاگ‌ها و سایت‌های زیادتر و بی‌ربط‌تری دست‌رسی بهشان امکان‌پذیر نمی‌باشد؛ و هزار چیز ناخوشایند بدتر دیگر که به لطف خدا و بندگانش کم هم نیست، بروید سیر تازه بخرید. سبزی‌پلو و کوکوسبزی و مرغ و استامبولی و هر چیز دیگری با سیر فراوان درست کنید و بخورید.