سبزهمان شده یک مزرعهی سبز انبوه که ساقهی علفهاش همه کمی به یک طرف خمیدهاند و فقط یک باد ملایم کم دارد تا موج سبزی توش راه بیندازد و بشود خیال کرد که جلوی بیکرانِ سبزی ایستادهای.
۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه
تحویل شد
اولین سالی است که لحظهی سال تحویل را خانهی خودمان پای هفت سین ننشته بودیم. از رستوران هتل صدای آقای خواننده میآمد که ابی و شهرام شبپره و منصور و بلک کتز و هر چه که فکرش را بکنی یا نکنی را پشت سر هم و بیهیچ قاعدهای میخواند. اول خلیج فارس بعدش حالا وای وای و همین طور بگیر برو تا هر جا. ملت هم سوت و کف و اووه اووه. جوری که یکی دو بار رفتم ببینم چه خبر است. کسی وسط مشغول است یا نه. فقط دو سه تا بچه آن وسط بادکنک به دست بالا و پایین میپریدند. ما دو تا هم توی لابی گوشهی خلوتی را پیدا کرده بودیم. زمان دقیق سال تحویل را نمیدانستیم. فکر میکردم مثلا سه و نیم باشد. پا شدم از کسی بپرسم. اولین نفر آقای جوان خوشتیپ رسپشن هتل بود. ازش پرسیدم. جواب داد «دور و بر سه و نیم اه لابد. والا من این قدر سرم شلوغه این جا خانوم که اصلا نمیدونم امروز اه یا فردا.» بعدی هم گفت که درست نمیداند. دور و بر سه و نیم است. رفتم کافی شاپ هتل که سر راه رستوران بود و پر از صدا. از پسر کافهدار پرسیدم. تلویزیون را نشان داد. برگشتم دیدم دو تا آقای کت و شلواری با صورتهای بیحالت کنار هم رو به دوربین نشستهاند. من باید چی بفهمم از این. دوباره همین جوری مبهوت تلویزیون و پسر را نگاه کردم. یک دفعه عدد پایین صفحه را دیدم. نوشته بود بیست و هقت و همین طور داشت میدوید عقب. دویدم تا توی لابی و گفتم که بیست ثانیه مانده فقط. تا من بتوانم توضیح دهم که بیست ثانیه به زمان سال تحویل مانده صدای توپ و جیغ ملت از توی رستوران بلند شد. این هم مدلی است دیگر.
۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه
نو
من هم دوست دارم کسی یا چیزی باشد که حالم را تغییر دهد و به سمت حال بهتری ببرد. آرزو میکنم چنین شود و حتی همین آرزو کمی خوشحالترم میکند. آن دعای معروف سال نو را با همین امید میخوانم.
سال نو به همهتان مبارک. کاش سال نو برای همهمان روزگار مهربانتر و حال بهتر بیاورد.
سال نو به همهتان مبارک. کاش سال نو برای همهمان روزگار مهربانتر و حال بهتر بیاورد.
۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه
تلخ
بیست و سه ساله است. زیبا است. نقاشی میکشید. هنوز هم گاهی شاید طرحی بکشد. دوست دارد عکس بگیرد. گرافیک خوانده است. خواسته فوقلیسانس معماری امتحان بدهد. شوهرش دفترچهی ثبتنام و کتابهاش را پاره کرده. گفته اول بچهدار شوند و بچه را از آب و گل دربیاورد بعد اگر شد درس بخواند. شوهرش دوست ندارد او راه بیفتد توی خیابان و بیابان تا عکس بگیرد. چون در این صورت مردم به او توجه میکنند. پیشنهاد میکند که در خانه نقاشی کند. شوهرش دوست ندارد او کار کند. چون به پولش احتیاجی ندارند. چون او خوشگل است و همهی مردها نگاهش میکنند. شوهرش گفته از باطن پلید همهی مردها باخبر است و میداند که به زنها چه طور نگاه میکنند. شوهرش یکی دو بار او را کتک زده و بعد ازش عذرخواهی کرده. شوهرش دیروز به او زنگ زده و وقتی فهمیده خانه نیست سریع خودش را به او رسانده، فحشش داده و از آن مغازهی کپی و پرینت هلش داده بیرون. تا توی ماشین سرش داد زده. همه در خیابان نگاهشان کردهاند. شوهرش هر شب مست میافتد به جانش و او فقط چشمهاش را میبندد تا تمام شود. امروز یک ساعت پشت تلفن زار زد و اینها را گفت. گفت از شوهرش بیزار است. مستاصل است و نمیداند چه کند. در فاصلهی صحبت ما سه بار شوهرش زنگ زد و پرسید کجاست.
حالا من این جا نشستهام. نگران ام. خیلی زیاد. بیخبر ام. نمیدانم که دارند دعوا میکنند. کتک خورده یا چه. حتی جرات ندارم زنگ بزنم. شاید که با تلفن من همه چیز بدتر شود.
حالا من این جا نشستهام. نگران ام. خیلی زیاد. بیخبر ام. نمیدانم که دارند دعوا میکنند. کتک خورده یا چه. حتی جرات ندارم زنگ بزنم. شاید که با تلفن من همه چیز بدتر شود.
۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سهشنبه
خانهتکانی به مثابهی یک آزمون خودشناسی
خانهتکانی فرآیندی عملی است. باید از گوشهای واردش شوید و شروع کنید. هر چه قدر شب قبل روی کاغذهای تری ام بنویسید طبقهی بالای کمد دیواری اتاق خواب و پردههای هال و تمیز کردن لوسترها و بچسبانیدشان به در کابینت کنار ظرفشویی، کارتان راه نمیافتد. مطابق آن پیش نمیرود. باید شروعش کنید. وقتی آمدید توی اتاق خواب که پردهها را بکنید و بیندازید توی ماشین، هی از دور و بر چیز جدید پیدا میکنید. روکش روی دراور را هم میخواهید با پرده بندازید توی ماشین که به پنج کیلو نزدیکتر شود. جمع و جور کردن خرت و پرتهای روی دراور خودش پروژهای جداگانه است. میخواهید طبقهی بالای کمد دیواری را تمیز کنید. باید نردبام کوچک را از زیر تخت بردارید. یک دفعه چشمتان به غوغای زیر تخت میافتد و هدف سریعا تغییر میکند. این طوری است که در آن کاغذ نوشتهاید سهشنبه صبح اتاق خواب، عصر بازار تجریش. ولی سهشنبه ظهر است، شیشههای اتاق خواب را تمیز کردهاید و پردههاش را شستهاید، باقی چیزها کف اتاق پخش شده و نه تنها هنوز ناهار نخوردهاید بلکه چیزی هم نیست که بخورید. بدیهی است با این وضعی که دارید فکر تجریش تجملی بیش نیست و باید از سر به درش کرد.
۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه
آدمی، آه و دمی*
انگار طول میکشد، خیلی طول میکشد تا بفهمیم هیچ لحظهای یا حسی را نمیشود ثبت کرد. جاودانه کرد. طول میکشد تا بیخیال جاودانه کردن حسهامان شویم. لحظهای که گدشته، گذشته. با نوشتنش، با عکس گرفتنش، با به یادآوردنش نمیتوانیم زندهاش کنیم یا جاودانهاش کنیم با برش گردانیم. آن دمی که گذشته، گذشته و فقط ردی در ذهن و خیالمان گداشته و تمام. شاید چشمهامان را ببندیم و چند فریم عکس توی کلمهمان بچرخد. تصویرهایی از رنگ آسمانی که بالای سرمان بوده، نوری که روی زمین روی پامان افتاده بوده، هالهای که رنگ لباس کسی به صورتش بخشیده بوده یا برق شادیای که لحظهای آمده توی چشمی. حسی از نرمی پوستی یا گرمی دستی و تمام. گمانم هزار ساله هم که بشویم نتوانیم بر وسوسهی جاودانه کردن غلبه کنیم.
*مادرم همیشه در توصیف ناپایداری آدم در این دنیا میگوید.
*مادرم همیشه در توصیف ناپایداری آدم در این دنیا میگوید.
۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سهشنبه
آدم است دیگر
من شهوت ابزار دارم. هر چیزی که میشود باهاش یک کاری را جور راحتترِ دیگری کرد. معمولا ایدههای سادهی پشت ابزارها من را به قتل میرساند. من در مقابل ابزار کنترلناپذیر ام. حتما باید برش دارم و نگاهش کنم و امتحانش کنم و بفهمم چه طور کار میکند. مثلا دو سه شب پیش در یک مهمانی شیکان من همزن خیلی خیلی کوچکی دیدم که میشد سرش را کرد توی ظرف کوچک سس و سرکه و روغن را هم زد. خدا شاهد است که من فقط برای این که همزن را بردارم دو بار در ظرفم سالاد ریختم. بعد با شادی زایدالوصفی همزن را توی ظرف سس کردم و همش زدم و تماشا کردمش. و این ظلم بس بزرگی است که هیچ جایی در این شهر برای سیر کردن این شهوت نیست. در شهروند یک بخش فکسنی هست که چهار تا آچار و قیچی باغبانی و این چیزها دارد. همان هم همیشه چند دقیقهای مرا سرگرم میکند. جای دیگری بلد نیستم. گاهی توی خیابانی به یکیشان برمیخورم. اغلبشان کوچک و شلوغ و نامرتب اند. وقتی میروی توی مغازه یک جوری توی دلت خالی میشود.
کارتون رویایی بچگی من پت و مت بود. شگفتزده از این که دستشان را دراز می کنند و هر چیزی که دلشان بخواهد درمیآورند و عصبانی از این که چرا قدر آن گنجینهی جادویی ابزارشان را نمیدانند و خل و چل بازی درمیآورند، تماشا میکردمش.
کارتون رویایی بچگی من پت و مت بود. شگفتزده از این که دستشان را دراز می کنند و هر چیزی که دلشان بخواهد درمیآورند و عصبانی از این که چرا قدر آن گنجینهی جادویی ابزارشان را نمیدانند و خل و چل بازی درمیآورند، تماشا میکردمش.
اشتراک در:
پستها (Atom)