نصفه شب است. تنها توی آشپزخانه پای ظرفشویی ایستادهام و ظرف میشورم. فکر و خیالهای روز توی سرم میچرخد. فکر و خیالهایی که مال روزهای ناخوش احوالی اند. روزهایی که زندگی کدر و بیرنگ و دوستنداشتنی است. همین طور حواسم پی هزار تا چیز ناخوشایند است. یک دفعه چشمم رنگ میبیند. دسنشکشهای ظرفشوییم بنفش پررنگ و جاندار است. ماگم زرد زنده. همین طور که ابر پر از کف را توی لیوان میچرخانم، این بنفش و زرد با هم میرقصند و میچرخند. رنگها چشمهام را پر میکنند. انگار جان میدهند به چشمهام. ماگم را همین طور میچرخانمش توی دستم. چند بار. تند و تند. چشمها و لبهام باز میشوند از هم.
گاهی انگار زندگی خودش را میاندازد بین لحظههای آدم. انگار دلش نمیخواد کمرنگ و کدر شود.
گاهی انگار زندگی خودش را میاندازد بین لحظههای آدم. انگار دلش نمیخواد کمرنگ و کدر شود.
۴ نظر:
خيلي خوشم مياد از آدم هايي كه يك دفعه در ساده ترين چيزها شور زندگي رو مي بينن
اين پسست باعث شد تا جايي كه ميشد پست هاي قبليتو بخونم! فكر مي كنم نتونم در مورد وسه وسه ي كپنهاگ دووم بيارم و بگم كه من معمولي نا موفق فوق العاده بود
جالب انگیز ناک بود . . .
مثل من که شب دل تنگ دل تنگ و دل گیر دل گیر می رم بخوابم و یهو وقتی می خوام پتو رو بکشم روی سرم چراغ های کوه درازنو رو از پنجره می بینم که روشن ان.
چه حس قشنگی...!
ارسال یک نظر