۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

مهمان‌های خوبی باشید

مهمان هم مثل مستمع است. اگر باذوق باشد صاحب‌خانه را بر سر ذوق می‌آورد.

قرار بود عروس و داماد جوانی را که از شهر دیگری می‌آمدند، پاگشا کنیم. هزار فکر برای غذا و سالاد و ژله و چه می‌دانم کجا برویم و چه کنیم و این جور چیزها، کردیم. لوبیاپلوی شب اول را کسی جز خودمان دو نفر تحویل نگرفت. بعدش هم اوضاع بهتر نشد. هیچ کدام موقع خوردن علاقه‌ای در چهره‌شان نبود. حرفی از خوبی یا بدی غذا نزدند. چیزی نگفتند که گرسنه اند یا سیر شدند. آمدند کنار سفره، بی‌حرف کمی غذا خوردند، نگاهی به سالاد یا چیزهای دیگر نکردند، بعد هم رفتند آن طرف نشستند. از آن همه نشاط ما چیزی نماند. امشب موقع درست کردن سالاد، از سالادهای دونفره‌مان ذوق قرض کردم و چیزی سر هم کردم.

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

زن- پرواز


هر وقت این نقاشی را نگاه می‌کنم حس می‌کنم همین الان است که آن زن و آن لباس‌های سفید با هم پرواز کنند. فکر می‌کنم زن از همان‌ها می‌گیرد و آن‌ها می‌برندش روی ابرها. بعد باد موهاش را می‌پراکند به هر طرف.


پ.ن: نقاشی را دو سال قبل در نمایشگاهی در فرهنگ‌سرای نیاوران دیدم و متاسفانه اصلا اسم نقاش را یادم نیست.

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

این شب‌ها فقط کارشناسان فوتبال شبکه‌ی سه و تفکرات یک مربی

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

تفاوت

وقتی از تهران حرف می‌زنیم کسی می‌داند که حدودا و نه حتی دقیقا داریم از چی حرف می‌زنیم؟

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

همه‌ی پست‌ها عنوان می‌خواهد؟

خانم جوانی پای کیوسک روزنامه‌فروشی ایستاده بود و مجله‌ها را نگاه می‌کرد. کمی خم شده بود که با دقت یکی را ببیند. من هم این طرف‌تر ایستاده بودم و پی مجله‌ای می‌گشتم. یک دفعه دیدم دست مرد جوان توی شلوغی عصر خیابان شریعتی روی باسن زن حرکت می‌کند. هنوز درست نفهمیده بودم چه اتفاقی دارد می‌افتد. چند ثانیه بعد زن مثل فنر از جا پرید. برگشت و ترسیده و عصبانی پشت سرش را نگاه کرد و رفت.

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

من میم نون، یک مسافر

من الان مصرفم را در حد دو قسمت لاست در روز کنترل کردم. گفتم این جا در حضور ملت اعتراف کنم بلکه این اعتراف باعث غلبه بر وسوسه شود.

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

بگذاریم گاهی جو بگیردمان

پیر بود. هیچ وقت کت و شلوار نمی‌پوشید، اسپرت می‌پوشید. صحبت که می‌کرد فارسیش ته‌لهجه‌ی آلمانی و لری – هر دو را – داشت. درس‌هایی که می‌داد فقط دو عنوان بود. ساعت درس‌هاش هم تقریبا ثابت بود. می‌گفتند در جوانی کارهایی کرده؛ افتخارات و این حرف‌ها. ازش چیز چندانی نمی‌دانم. یک بار سر کلاس از پسری درس پرسید؛ بلد نبود، نتوانست جواب درستی بدهد. پیرمرد شاکی شد. عصبانی شد و به خداوندی خدا قسم خورد که اگر یک بار دیگر درس بپرسد و کسی بلد نباشد... اما ادامه نداد که چه می‌کند. در جا ساکت شد. آرام شده بود، گفت «ما که با بدبختی درس خوندیم و برای این مملکت جون کندیم و کار کردیم، این شد. شما چی کارش می‌کنین؟» صداش می‌لرزید و ناامید بود.

پ.ن: مهربان هم‌سر داشت زندگی‌نامه‌ی دکتر باطنی را می‌خواند. جاهاییش را بلند برای من می‌گفت که من یاد این ماجرا افتادم. آدم است دیگر؛ گاهی احساساتی و جوگیر می‌شود.

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

هم‌سفره

آدم‌هایی هستند که با آن‌ها غذا خوردن می‌چسبد. جوری غذا می‌خورند که تشویق می‌شوی بخوری. جوری که که گمان می‌کنی بهترین چیز دنیا را می‌خورند. بی سر و صدا و بااشتها، انگار دارند حق خوردن را ادا می‌کنند. جوری که انگار ذره ذره‌ی آن چیزی که می‌خورند در دهانشان مزه‌ای دارد. گاهی حتی دلت می‌خواهد زمان کش بیاید و تو آرام کنارشان غذا بخوری و خوردنشان را تماشا کنی و از دیدن بخشی از زندگی لذت ببری.

۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه

اتوبوس سوار می‌شوم

توی اتوبوس مجموعه داستان هاروکی موراکامی –کجا ممکن است پیدایش کنم– دستم بود و می‌خواندم. دختر جوان کناری ازم پرسید «درباره‌ی چیه؟» نگاهش کردم که ببینم چی می‌گوید. گفت «روان‌شناسی اه یا مدیریت ذهن و موفقیت و اینا؟ مال همون نویسنده‌ی کی پنیر منو جابه‌جا کرد اه؟»

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

همین

من توی این عصر گرم و کسل دلم معاشرت می‌خواهد نه اینترنت.

معاشری که دمی را به قصه‌ای دراز کند، این طرف‌ها هست؟