یادم هست بچه که بودم مادرم خیلی وقتها، درِ کمد لباسها را که باز میکرد، میگفت همین چیزها از آدمها باوفاترند. منظورش لباسهای برادرم بود که در جوانی رفته بود و آنها هنوز نو مانده بودند. من آن وقتها بچه بودم و درست نمیفهمیدم یعنی چی. بعدها که بزرگتر شدم فکر میکردم خب اصلا این چه حرفی است. معلوم است که چیزها، وسایل و لباسها ماندگارترند. اولین دفعه که این حس برام جدی شد وقتی بود که شانزده ساله بودم و عمویم از دنیا رفت. آخرین دفعه که آمده بود خانهمان، صبح جمعهای بود اواخر پاییز که پدر و مادرم نمیدانم کجا رفته بودند. در خانه تنها بودم. آفتاب اتاق را پر کرده بود. ملافهی پتویم را پهن کرده بودم و میدوختم. آمد و نشست توی همان اتاق آن سر پتو. رفتم که چای و سماور را ردیف کنم. برگشتم اتاق. دیدم سوزن را نخ کرده و از سر دیگر پتو شروع کرده به دوختن ملافه. تا کارمان تمام شود چای حاضر شد. با هم یکی دو تا چای خوردیم. او سیگار کشید و من در سکوت تماشا کردم و رفت. دو سه هفته بعد از آن مریض شد. یک ماه بعد از مریضی هم دیگر در دنیا نماند. دفعهی بعد که ملافهی پتو را میدوختم، تمام مدت میدیدمش که آن سر نشسته و ساکت دارد به ملافه کوک میزند. هی میخواستم بگویم همین پتو و ملافهاش، همین نخهای کوک از آدمها باوفاترند.
۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۵ نظر:
چه قشنگ. چه نزدیک و باورپذیر بود این نوشته. پس شما هم می نشستید و پتو می دوختید. دوخته های من که همیشه کج و معوج از آب درمیومد.
ghossam shod :(
خیلی قشنگ بود. دلم خیلی گرفت
آآآآ... چه بچه قابلی! شونزده سالگی ملافه پتو می دوختی؟
شونزده ساله های الان دکمه سرآستینشون رو نمی تونن بدوزن
اما چه تصویرای قشنگی از اون روزا ردیف کردی .
خیلی ناز بود.
ارسال یک نظر