۱۳۸۶ تیر ۲۰, چهارشنبه

باز هم سفر

مسافرم. دو هفته یا بیش‌تر. می‌گویند المسافر کالمجنون. من دقیقا همین ام. دیوانه؛ گیج، کمی خوش‌حال، کمی ترسیده، کمی امیدوار و کمی آشفته.

سفری می‌روم که خیلی پیش‌تر از این‌ها می‌خواستمش. وقتی واقعا جوان بودم. نشد. مدت‌ها بود که فراموشش کرده بودم. اصلا بهش فکر نمی‌کردم. و حالا جدی شده است. دو روز دیگر می‌روم. کسی چه می‌داند چه خواهد شد.

۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

افغانی‌ها

این روزها دارم یک داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه از محمدحسین محمدی می‌خوانم. نویسنده‌ی افغانی جوانی است. ظاهرا کتاب‌هایش جایزه‌هایی هم گرفته‌اند.
حالا بیش‌تر از هر چیز این کتاب‌ها بهانه‌ای شد تا چیزی را که مدتی است متوجهش شده‌ام، بنویسم.
تهران که آمدم برای دانش‌جویی مثلا، تازه متوجه شدم که نگاه مردم این دو شهر به افعانی‌ها چه قدرفرق دارد . مشهد افغانی زیاد داشت و دارد هنوز. گمانم در مقایسه با جمعیتش بیش‌تر از تهران افعانی داشته باشد. همه جور هم بودند. مثل ایرانی‌ها. از کارگر ساختمانی تا کاسب‌های نسبتا بزرگ. تعداد خیلی زیادی از تولیدی‌های لباس و خیاط‌های باسلیقه‌ی مشهد یک زمانی افغانی بودند. خیلی‌هاشان لوازم صوتی و تصویری می‌فروختند. خیلی زیادشان هم لوازم برقی خانگی می‌فروختند. اغلبشان مغازه‌های خوبی داشتند. البته نمی‌توانستند ملکی را بخرند و همه چیزشان اجاره‌ای بود. هم مغازه و هم خانه. زن و مردهای مسن زیادی بودند که دوست داشتند در یک کشور مسلمان زندگی کنند. بچه‌هاشان اغلب در آلمان یا کانادا درس می خواندند و کار می‌کردند. اغلب هم وضعیت فرهنگی و مالی خیلی خوبی داشتند. یک خانواده‌ی افغانی پنج سال مستاجر ما بودند. آخر هم می‌خواستیم خانه را بکوبیم و از نو بسازیم که رفتند. هر دو از هم راضی بودیم. خانم در افعانستان معلم بوده و شوهرش مهندس برق. (دو تا خواهرش هم در هرات معلم بوده‌اند. این‌جا اجازه‌ی درس دادن یا کار دیگری نداشتند. هر چند یکیشان که حالا می‌فهمم یک جور فمنیست اکتیویست بود، کلی این در و آن در زد و در یک محله‌ی افغانی‌نشین مدرسه‌ای راه انداخت. خودش و دو خواهر دیگرش آن‌جا درس می‌دادند.) این‌جا خانم خانه‌دار شده بود و شوهرش تلویزیون و رادیو می فروخت. خیلی انسان‌های دوست‌داشتنی و مهربانی بودند. به لطف همین همسایگی طولانی، من چند عروسی افغانی رفته‌ام و یکی دو مجلس ختم. چندین بار افطار مهمانشان بودیم. سفره‌های رنگارنگ خوش‌مزه‌ای پهن می‌کردند. عروسی‌هایشان از ما خیلی شادتر بود. ختم‌هایشان کم ریاتر و کم دنگ و فنگ‌تر. من دوستشان داشتم؛ لهجه‌شان را که گاهی من را یاد مادربزرگ نیشابوریم می‌انداخت؛ غذاهایشان را و لباس‌های قشنگشان را. این‌جا که آمدم تازه متوجه شدم که چه قدر نظر مردم نسبت به افغانی‌ها فرق دارد. این قدر که بعضی از دوستان هم‌خوابگاهی من تعجب می‌کردند چه طور من از نزدیک یک افغانی رد شده‌ام و او مرا نکشته است. چه برسد به این که قبول کنند من دوست شاعر افغانی دارم.
زندگی کردن کنار دیگران همیشه نظر آدم را تغییر می‌دهد. نگاه را انسانی‌تر و واقعی‌تر می‌کند.

راستی کتاب‌ها این‌ها هستند. از یاد رفتن (داستان بلند) و انجیرهای سرخ مزار (مجموعه داستان). هر دو را نشر چشمه چاپ کرده است. وقت دیگری ازشان می‌نویسم.

۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

خانگی

این گل‌های آپارتمانی واقعا آپارتمانی اند. جای دیگر تقریبا زنده نمی‌مانند.
دو تا گلدان داشتیم در خانه‌مان. روزهای آخر اسفند سال قبل خانه‌تکانی می‌کردم. به نظر من هوا خیلی خوب بود و همه‌ی گل و گیاه‌ها زنده شده بودند. این باغچه‌بیلی هم همش توی کوچه داد می‌زد و یادمان می‌انداخت که آخ چه حیف که ما باغچه نداریم. (یعنی داریم ولی آن موقع اختیارش دست ما نبود. بعد هم البته کاری برایش نکردیم.) من به نظرم آمد اگر این گل‌ها را بگذارم روی بالکن تا هوای تازه بخورند چه لطفی در حقشان کرده‌ام. تازه کلی روحیه‌ی خودم هم خوب شده بود و احساس زندگی می‌کردم. وسط روز گذاشتمشان روی بالکن که آفتاب و هوا بخورند. فردا صبح که گذرم به بالکن افتاد دیدم چیزیشان شده است. کلی تعجب کردم و واضح است که نفهمیدم چه‌شان شده. فردای آن روز فهمیدم سرما بلایی سرشان آورده است. خلاصه زودی آوردمشان خانه. کلی هم از سلیقه‌ی بدشان تعجب کردم که مگر کسی توی این هوا سرما می‌خورد. گذاشتمشان جای گرم و تا جایی که بلد بودم بهشان رسیدم. یکیشان ولی خشک شد. هم عمر زندگیمان بود. کلی غصه خوردم.
آن یکی دیگر یک سال طول کشید تا چیزی شد. امسال دوباره اوایل اردیبهشت به نظرم رسید بگذارمش توی بالکن. نه این که هوس کرده باشم. احساس کردم گناه دارد تمام روز توی آن اتاق تنها بماند و از این هوای اردیبهشتی و جلالی بی‌نصیب. فکر کردم هوا با هیچ مقیاسی سرد نیست. برای این گل‌ طفلک هم خوب است. گذاشتمش توی بالکن. دو روز بعد رفتم آبش بدهم. دیدم همه‌ی برگ‌هایش سوخته یا خشک شده است. واقعا درکش نکردم که چرا این طوری شده. آوردمش توی خانه و حالا دو ماه تمام است که همه جوره نازش را می‌کشم. کمی بهتر شده. احتمالا تا بهار آینده طول می‌کشد تا باز چیزی شود.