از دور میدان ولیعصر رد میشدم. ردیف رنگ به رنگ شالهای
یکی از این مغازهها که بیشتر شبیه دستفروشی است تا مغازه، توجهم را جلب کردم.
رفتم نزدیک و نگاه کردم. شب بود و رنگها را زیر نور ترکیبی چراغهای
مهتابی و خورشیدی درست تشخیص نمیدادم. دنبال سماقی میگشتم. یکی را برداشتم. از
آقای جوان فروشنده پرسیدم «این سماقی اه؟» نگاه کرد و گفت «چی؟» دوباره گفتم
«دنبال سماقی ام. این
سماقیه دیگه. نه؟» جواب داد «سماق همونه که میندازن رو کباب؟» گفتم «نمیندازن.
میپاشن.» بعد به نظرم رسید الان چرا معلم شدم. سعی کردم با خنده رد کنم. همین طور
که هنوز داشتم از رنگ مطمئن میشدم، قیمت پرسیدم. گفت «هفت تومن. نو بارگین. نو دیسکانت.»
۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
فکر کنم قرن هاست نشنیدم کسی اسم اون رنگ رو بگه سماقی :)
ارسال یک نظر