۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

برتراندراسل سلطان دانش‌مندان با نود و یک سال سن

.
زمان بچگی من یک جور کارت بود برای بازی دو نفره. این کارت‌ها چند مدل بودند، ماشین و هواپیما و فوتبالیست و دانش‌مند و این‌ها. روی کارت ماشین‌ها اسم و مشخصات ماشین مثل تعداد سیلندر، صفر تا صد، توان به اسب بخار و از این جور چیزها را نوشته بود. پشت کارت چیزی نداشت. جنس و چاپ هم خیلی بد و الکی بود. بازی را هم لابد همه بلدید. طبعا کارت‌ها را بر می‌زدیم و تقسیم می‌کردیم. بعد هر کسی آن مشخصه‌ای را که فکر می‌کرد سر است انتخاب می‌کرد و می‌گفت و اگرسر بود کارت طرف مقابل را می‌گرفت. توی این جور کارت‌ها زاغارت‌ترین نوع کارت، کارت دانش‌مندان بود. سن و زمینه‌ی دانش‌مندی و قرن و ملیت و یکی دو تا چیز دیگر را داشت. هیچ جوری نمی‌شد بین سر بودن مشخصات تصمیم گرفت. فقط سن خیلی واضح بود. ترکیب دانش‌مندان انتخابی این کارت‌ها شاه‌کار بود. هگل و دکارت و برتراندراسل و ویکتور هوگو و ادیسون کنار هم بودند. برای من جز ادیسون باقی اسم‌ها ناشناس بوند و قضاوتم در مورد آن دانش‌مند بر اساس سنش بود. مثلا الان درست یادم است که دکارت توی آن کارت‌ها سنش 63 بود که خب واقعا سن ضایعی بود. چون تقریبا همه‌ی دانش‌مندان دیگر از او بیش‌تر عمر کرده بودند. کارت دکارت توی دست یعنی بدشانسی مطلق و حتما باخته بودی.
امشب خانه‌ی دوستم با دخترش کارت بازی کردیم. کارت دایناسور داشت که مقواش بهتر بود و چاپ رنگی براق داشت. روی کارت عکس دایناسور بود و پشتش در مورد دایناسور توضیحاتی داده بود.با هم سر قد و وزن دایناسورهامان کری خواندیم و دایناسور محبوب انتخاب کردیم. دایناسور محبوب من شبیه سرندپیتی بود. بازی خیلی کیف داشت.

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

این جوریه دیگه

دو روز تعطیلی در حال تمام شدن است. احساس بعد از سیزده به در را دارم. انگار قرار بوده دو هفته تعطیل باشیم. براش نقشه‌های زیادی داشتم. خانه را فلان می‌کنم. فلان فیلم را می‌بینم. کمد دیواری را این جوری مرتب می‌کنم. تمام شد بدون این که هیچ کاری کرده باشم. هی ولو، هی چرت، هی کارهای معمولی. لابد اثر این است که برای اولین بار توی عمرم سر کار تمام وقت می‌روم؛ هر روز از صبح تا شب و حتی پنج‌شنبه‌ها. همیشه از کار تمام وقت دوری کرده بودم با این دلیل که یک کم جا برای نفس کشیدن باقی باشد. ولی هیچ وقت معنی واقعی این جای نفس کشیدن و دو دقیقه برای خودم بودن را درک نکرده بودم. شاید چون همیشه داشتمش. همیشه وقت‌های زیادی برای خودم بودم و همیشه جا برای نفس کشیدن و حتی نفس عمیق کشیدن داشتم. حالا اما برای خودم بودن خلاصه می‌شود توی نیم ساعت رانندگی صبح و پنجاه دقیقه رانندگی در ترافیک غروب که اگر بشود، دقیقه‌هاییش را من برای خودم هستم. این طوری است که اگر صبح هوا تمیز باشد و آب‌پاش‌های چرخان خودکار مشغول آب دادن چمن‌های رمپ باکری به نیایش و قطره‌های آب توی نور باشند و سبزه‌ها زیر آفتاب، دو دقیقه‌ی برای خودم بودن صبح قبل از رفتن توی شلوغی روز خیلی لذت‌بخش است. یا اگر عصر موقع برگشتن هنوز خورشید باشد و من بتوانم درختی که توی نیایش سر سردار جنگل هست را در نور آفتاب و دم غروب ببینم، انگار جایزه‌ی تمام کردن روزم را گرفته‌ام و خوش برمی‌گردم خانه.