از آن جایی که ایستاده بودیم، وسط جاده و در حال لرز، نگاهش میکردم. خیلی در دسترس و نزدیک بود. انگار مثلا یک ساعت بیشتر راه نیست. انگار اگر همان لحظه راه بیافتم یک ساعت دیگر که آفتاب یک کم پهنتر میشود و گرمتر، آن بالا ایستادهام و دارم دنیا را تماشا میکنم. تپهها و شیبها را نگاه میکردم و تلاش میکردم یک راه خوب پیدا کنم برای بالا رفتن. خیلی نزدیک بود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
عمرا! هفت جد آدم جلو چشم آدم مي آيد تا ظرف 2 روز يا 3 روز برسد به آن جايي كه يك ساعت مي فرماييد. عمرا!
من هم همين جوري فكر مي كنم. هميشه كوه و تپه ها در جاده خيلي نزديك و در دسترس هستند. بچه كه بودم سعي كردم بقيه هم نظرم را قبول كنند. يك بار امتحان كردم، تپه هاي كوچكي كه بالا رفتن از آنها واقعا كار مشكلي نبود. به سمتشان دويدم امافقط چند متر مانده به دامنه تپه در گل گير كردم...
منم همیشه اینجوری بودم، کلی شیفته و ترسان از دماوند. پارسال تابستون تصمیم گرفتم قله رو بزنم، رفتم گروه کوه شریف در حالی که هیشکی رو نمی شناختم دیگه. پیش برنامه توچال و بعدم دماوند.
هنوز حال می کنم باهاش. به نظرم یه بار در زندگی لازمه.
دماوند كه هيچ ، حتي اين توله تپه هايي كه دهنشون بوي شير ميده هم خرمون ميكنن در حد همين جام ملتهاي خوشكل خودمون!
ارسال یک نظر