خوشبختی اگر وجود داشته باشد چیز دائمی و بزرگی نیست. مثل آن که نویسندهها میگویند بر زندگی فلانی سایه افکنده بود یا سراسر زندگیش را در آن گذراند، نیست. خوشبختی یا شادی عمیق اگر باشند چیزهای کوچک و برقآسایی اند. باز به قول نویسندهها لحظهای رخ مینمایند و میروند. مثل آن وقتی که صبح از سالن ورزش آمدم بیرون و همهی عضلههای داشته و نداشتهم گرمِ گرم بود و باران صورتم را خیس میکرد. جلوم تا همه جا مه بود و پشت سرم کوهها توی مه دیده نمیشدند و هالهی بنفشی جای کوه همهی چشمم را پر کرده بود. یا آن وقتی که از در خانه آمدم تو و بوی چرب و شیرین به همهی خانه را گرفته بود. بشقاب برنج و خورش بهآلو جلومان، تا جا داشتیم خوردیم و ته بشقابها را تمیز کردیم. یا آن وقتی که بالای سبلان آسمان آبی و ابرهاش را که انگار از سر عجله میدویدند، تماشا میکردم و مثل پری سبک شده بودم و بین زمین و آسمان بودم.
خوشبختی اگر باشد لابد همینها ست و باقی زندگی برای چشیدن همین چند لحظه. باقیش دیگر چیزی نیست.
خوشبختی اگر باشد لابد همینها ست و باقی زندگی برای چشیدن همین چند لحظه. باقیش دیگر چیزی نیست.