۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

خانه‌ها، آدم‌ها

از تمام چند میلیون شماره تلفن شهر تهران من غیر از شماره‌ی تلفن خودمان و طبقه‌ی بالا، هفت هشت شماره تلفن دیگر را از حفظ بودم. تازگی متوجه شدم که هنوز هم چهار تا را یادم مانده است. خانه‌ی چهار تا از دوست‌هام.

یکیش مال خانه‌ی خیابان نیرو هوایی بود. خانه‌ی زوجی که هر دوتاشان دوست بودند. شماره را یازده سال پیش می‌گرفتم. زنگ می‌زدم که حالی بپرسم. یا قراری بگذاریم که شب برویم خانه‌شان و تا صبح حرف بزنیم. یا برویم خانه‌ی دوست سومی یا چیتگر. پای تلفن کم حرف می‌زدیم با هم. بیش‌تر هم را می‌دیدیم. بعد از آن جا رفتند کرج و بعد هلند و بعد فرانسه و بعد اسکاتلند. لابد یک سال دیگر کانادا و بعدش برزیل و بعد دیگر جای دورتری نمی‌ماند مگر مریخ. امیدی ندارم که دوباره خانه‌ای داشته باشند در تهران که بشود راحت گوشی را بردارم و بگویم شب برویم چیتگر دوچرخه‌سواری.
یکی دیگر مال خانه‌ی کوچک کوچه‌ی بن‌بستی در خیابان طالقانی بود. کوچک‌ترین خانه‌ای که تا آن موقع دیده بودم و جزو زیباترین‌ها بین بزرگ‌ها و کوچک‌ها. زوج ساکن خانه دوست‌داشتنی و بی‌نظیر بودند. باهوش و باسواد، خوش‌صحبت و خوش‌معاشرت، خوش‌پخت‌وپز و خوش‌سلیقه در خانه‌شان و در هر چیز دیگری که بشود تصور کرد. خانه‌شان تلویزیون نداشت و یک کاناپه و یک صندلی ننویی و یک میز چهار نفره‌ی ‌گرد کوچک داشت. کتاب‌خانه‌ها چسبیده به دیوار هال و راه‌رو و اتاق خواب بودند. یکی از آرام‌ترین خانه‌ها و جایی که مطمئن بودی بهت خوش می‌گذرد. از خانه تلفنشان را می‌گرفتم که بگویم «دو سه شب آینده چه شبی بیایم خونتون؟» یا از تلفن عمومی توی خیابان که بهشان بگوییم «ما نزدیک خونتونیم. الان بیایم ببینیمتون؟» آخرین بار زنگ زدم و گفتند اسبابشان را فرستاده‌اند رفته و خودشان توی خانه هستند تا نیم ساعت دیگر که صاحب‌خانه بیاید و تحویل بگیرد. رفتم کف زمین روی سرامیک نشستیم و خودشان و خانه‌ی خالیشان را تماشا کردم و باور کردم دارند می‌روند یک شهر سرد دور.
بعدی مال خانه‌ای بود توی یکی از این سربالایی‌های بالای میدان تجریش. من از آن خیابانی که رودخانه دارد می‌رفتم خانه‌شان. صدای رودخانه را می‌شنیدم و از روی پل بالای خیابان رد می‌شدم و سربالایی تند کوچه را می‌رفتم و بعد زنگ خانه‌ی قدیمی دل‌بازشان را می‌زدم. انگار ما فقط آن خیابان را پیاده می‌رفتیم. بقیه از خطی‌های تجریش سوار می‌شده‌اند و سر آن طرفی کوچه پیاده می‌شده‌اند. از ساکنان خانه اول مرد خانه را می‌شناختم و دوستمان بود. با زن خانه بعد دوست شدم که ناز و ملایم بود و بعدها دوست‌تر و نزدیک‌تر شدیم. معمولا شماره‌شان را می‌گرفتم که با زن خانه که دوست بودم حرف‌های طولانی بزنیم. الان درست یادم نمی‌آید از چی حرف می‌زدیم ولی خوب بود حرف زدن‌هامان. زندگیشان و خانه‌ی بزرگ قدیمیشان را جمع کردند که بروند آن وسط‌های اروپا توی یک شهر قدیمی و خانه‌ی قدیمی دیگر زندگی کنند.
آخرین شماره که بیش‌تر از همه گرفتمش، مال خانه‌ی آریاشهر بود. زوجی که هر دوتایشان دوست بودند. آدرس را شب عروسی توی سالن بهم داد. گفت یاد گرفتنش راحت است چون همه چیزش مضرب سه است. لباس عروس تنش بود و بر خلاف اغلب عروس‌ها زیبا بود و داشت آدرس می‌داد بهمان که زودی برویم خانه‌شان. خانه‌شان از همه به ما نزدیک‌تر بود. خودشان هم. خانه‌شان باصفا و ساده و راحت بود. در و دیوارش نمی‌خوردت و غریبه نبود. بهترین جایی که می‌شد برویم و هر دومان هر دو نفر را دوست داشته باشیم و راحت باشیم. ساعت هفت شب از سر کار زنگ می‌زدم که هستید بیاییم خانه‌تان امشب و نه شب خانه‌شان بودیم تا سه صبح. روی پیش‌خوان آش‌پزخانه همیشه خوردنی ریزه میزه‌ای بود و باقی جاهای خانه همیشه پر از کتاب. از خانه زنگ می‌زدم هستی بیایم ببینمت و یک ساعت بعد یک دوری توی مغازه‌های آریاشهر زده بودم و پیاده رفته بودم تا خانه‌شان و با دخترک نازش بازی می‌کردم. وقتی توی آش‌پزخانه ظرف می‌شستم، گوشی را می‌گذاشتم بین گوشی و سر شانه‌م و با هم حرف می‌زدیم. این شماره هم تازگی بی‌استفاده مانده توی سرم. خوش‌بختانه هنوز توی همین شهر زندگی می‌کنند و فقط شماره عوض شده است.

حالا مدتی است که دیگر شماره‌ها را حفظ نمی‌کنم. می‌زنم توی گوشی موبایل و بعد که رفتند، فوری پاکش می‌کنم که اعصابم بیش‌تر به فنا نرود.

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

نیم ساعت معاشرت

بیست دقیقه مانده بود به اذان. من توی شریعتی سر همت، آن طرفی که می‌رود سمت شرق، ایستاده بودم. به دو سه تا ماشین گفتم رسالت و عینهو دیوانه‌های پرت نگاهم کردند. بعد یک پراید سفید نسبتا داغون که دختر جوانی راننده‌ش بود جلوی پام ترمز زد. یواش گفتم رسالت که سرش را تکان داد و قفل در عقب را با دست باز کرد. سوار شدم و سلام و تشکر کردم. کیفش را گذاشته بود روی صندلی جلو کنار خودش. بهش نمی‌خورد مسافرکش یا راننده‌ی آژانس باشد. دماغش را بالا کشید. با دست زیر چشم‌هاش را پاک کرد. موهای مشکیش را زد زیر روسری. دوباره دماغش را بالا کشید. انگار گریه کرده باشد. پرسید کجا می‌‌روی و جواب دادم رسالت. بعد پرسیدم ازش «از این جا واسه رسالت ماشین نمی‌بره؟ از اتوبان و امام علی؟» گفت «خبر ندارم. اتوبان شلوغه. بریم توش گیر میفتیم و یه ساعت معطل می‌شیم. من از کوچه‌های این کنار می‌برمت. حالا کجا می‌خوای بری؟» گفتم «رسالت. از اون جا اون خیابون نیروی هوایی یا نیرو دریایی. یادم رفته اسمشو. همون که بالای میدونه. ولی هر جا مسیرت هس برو. من باقیشو خودم می‌رم.» گفت «نه. می‌رسونمت. اون خیابونه رو که بلد نیستم. ولی بریم رسالت از اون جا می‌ریم دیگه. من جایی نمی‌خوام برم. اعصابم خورد بود از خونه زدم بیرون.» باز با دست موهاش را کرد زیر روسری. دو سه بار دنده را بد جا زد و ماشین خودش را کند موقع جا زدن دنده. یک جا سرعت‌گیر را ندید و حسابی بالا و پایین پریدیم. عذرخواهی کرد. رفتیم توی رسالت به سمت شرق. آن جا هم ترافیک بود. حدود ده دقیقه به اذان بود. پرسید روزه ام. بعد گفت به افطار نمی‌رسی ها. گفتم می‌رسم شاید یک کم دیرتر. رسالت را یواش می‌رفت. یک جا شلوغ بود و ملت آش و هلیم می‌گرفتند. گفت «می‌خوای این جاها بزنم کنار و یه چیزی با هم بخوریم. به افطار که نمی‌رسی خب. گشنه‌ت نیس؟» گفتم «گشنم نیس. راحت باش. فوقش یه کم دیرتر می‌رسم. تازه ترافیکم وا شد دیگه. الان می‌رسیم.» سکوت کرد. می‌خواستم ازش بپرسم چی شده که اگر دلش می‌خواهد حرف بزند. باز فکر کردم شاید اعصاب و حوصله‌ی توضیح دادن نداشته باشد و دلش سکوت بخواهد. ساکت بودیم هر دو. یک کم گذشت و گفت «با بابام حرفم شد الان. آدم از این مزخرف‌تر ندیدم تو عمرم. حوصله‌شو ندارم. واقعن دلم می خواد بمیره. اه.» چیزی نداشتم بگویم. ساکت بودم. تلفنش زنگ زد. گفت «نه مامان جون. تو برو زندگیتو بکن با شوهرت. به منم کاری نداشته باش. بیرونم و امشبم نمیام خونه. یه جایی می‌مونم دیگه. یه کاری می‌کنم. بذا بگیرنم. اصن من دوس دارم بگیرن منو. تو برو سراغ زندگی خودت.» قطع کرد. رسیدیم رسالت. بهش آدرس دادم. گفتم «من این خیابونا رو نمی‌شناسم کدوم یه طرفه‌س کدوم ورود ممنوعه. این جا رو همیشه پیاده میام. زیادم نمیام. خونه‌ی یکی از دوستامه.» رفتیم تا سر کوچه‌ی مقصد. گفت «اگه زیاد راهه برسونمت تو کوچه؟ راحتی خودت بری؟» گفتمش «همش یه کوچه بالاتره. خودم می‌رم.» بعد گفت «خوش بگذره. خدافظ.» دست دادیم با هم. یک کم طولانی‌تر از معمول. پیاده شدم. رفت.

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه



Ann:
No one's normal, Mom. No such thing as normal people.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

بیرون حیاط توی آن تکه زمین خاکی جلوی در ایستاده بودم. خانه لب جاده است. جاده از وسط ده رد می‌شود و می‌رود به جاده‌ی اصلی. دور و بر همه دشت خالی و صاف. اول غروب بود. همه جا ساکت. سکوت محض. من سرم بالا بود و آسمان را نگاه می‌کردم. یک طرف تاریک و سیاه و پر ستاره. آسمان بالای سرم آبی تیره‌ی خوش‌رنگ و شفاف. طرف دیگر نارنجی و سرخ و زرد و رنگ وارنگ. رنگ‌ها طیف به طیف عوض شده بودند و در هم فرو رفته بودند. هی سرم و چشم‌هام را می‌چرخاندم و نگاه می‌کردم. گیج و منگ آسمان بودم. انگار معجزه بود. به پیرمرد و پیرزنی فکر می‌کردم که خانه و باغشان صد متر آن طرف‌تر بود و با هم توی آن خانه و باغ بزرگ تنها هستند اغلب. به این که همیشه غروب پای شیر آب توی حیاط وقت وضو چشمشان به آسمان می‌افتد. به این که لابد هر شب منگِ آسمان می‌شوند.