یکیش مال خانهی خیابان نیرو هوایی بود. خانهی زوجی که هر دوتاشان دوست بودند. شماره را یازده سال پیش میگرفتم. زنگ میزدم که حالی بپرسم. یا قراری بگذاریم که شب برویم خانهشان و تا صبح حرف بزنیم. یا برویم خانهی دوست سومی یا چیتگر. پای تلفن کم حرف میزدیم با هم. بیشتر هم را میدیدیم. بعد از آن جا رفتند کرج و بعد هلند و بعد فرانسه و بعد اسکاتلند. لابد یک سال دیگر کانادا و بعدش برزیل و بعد دیگر جای دورتری نمیماند مگر مریخ. امیدی ندارم که دوباره خانهای داشته باشند در تهران که بشود راحت گوشی را بردارم و بگویم شب برویم چیتگر دوچرخهسواری.
یکی دیگر مال خانهی کوچک کوچهی بنبستی در خیابان طالقانی بود. کوچکترین خانهای که تا آن موقع دیده بودم و جزو زیباترینها بین بزرگها و کوچکها. زوج ساکن خانه دوستداشتنی و بینظیر بودند. باهوش و باسواد، خوشصحبت و خوشمعاشرت، خوشپختوپز و خوشسلیقه در خانهشان و در هر چیز دیگری که بشود تصور کرد. خانهشان تلویزیون نداشت و یک کاناپه و یک صندلی ننویی و یک میز چهار نفرهی گرد کوچک داشت. کتابخانهها چسبیده به دیوار هال و راهرو و اتاق خواب بودند. یکی از آرامترین خانهها و جایی که مطمئن بودی بهت خوش میگذرد. از خانه تلفنشان را میگرفتم که بگویم «دو سه شب آینده چه شبی بیایم خونتون؟» یا از تلفن عمومی توی خیابان که بهشان بگوییم «ما نزدیک خونتونیم. الان بیایم ببینیمتون؟» آخرین بار زنگ زدم و گفتند اسبابشان را فرستادهاند رفته و خودشان توی خانه هستند تا نیم ساعت دیگر که صاحبخانه بیاید و تحویل بگیرد. رفتم کف زمین روی سرامیک نشستیم و خودشان و خانهی خالیشان را تماشا کردم و باور کردم دارند میروند یک شهر سرد دور.
بعدی مال خانهای بود توی یکی از این سربالاییهای بالای میدان تجریش. من از آن خیابانی که رودخانه دارد میرفتم خانهشان. صدای رودخانه را میشنیدم و از روی پل بالای خیابان رد میشدم و سربالایی تند کوچه را میرفتم و بعد زنگ خانهی قدیمی دلبازشان را میزدم. انگار ما فقط آن خیابان را پیاده میرفتیم. بقیه از خطیهای تجریش سوار میشدهاند و سر آن طرفی کوچه پیاده میشدهاند. از ساکنان خانه اول مرد خانه را میشناختم و دوستمان بود. با زن خانه بعد دوست شدم که ناز و ملایم بود و بعدها دوستتر و نزدیکتر شدیم. معمولا شمارهشان را میگرفتم که با زن خانه که دوست بودم حرفهای طولانی بزنیم. الان درست یادم نمیآید از چی حرف میزدیم ولی خوب بود حرف زدنهامان. زندگیشان و خانهی بزرگ قدیمیشان را جمع کردند که بروند آن وسطهای اروپا توی یک شهر قدیمی و خانهی قدیمی دیگر زندگی کنند.
آخرین شماره که بیشتر از همه گرفتمش، مال خانهی آریاشهر بود. زوجی که هر دوتایشان دوست بودند. آدرس را شب عروسی توی سالن بهم داد. گفت یاد گرفتنش راحت است چون همه چیزش مضرب سه است. لباس عروس تنش بود و بر خلاف اغلب عروسها زیبا بود و داشت آدرس میداد بهمان که زودی برویم خانهشان. خانهشان از همه به ما نزدیکتر بود. خودشان هم. خانهشان باصفا و ساده و راحت بود. در و دیوارش نمیخوردت و غریبه نبود. بهترین جایی که میشد برویم و هر دومان هر دو نفر را دوست داشته باشیم و راحت باشیم. ساعت هفت شب از سر کار زنگ میزدم که هستید بیاییم خانهتان امشب و نه شب خانهشان بودیم تا سه صبح. روی پیشخوان آشپزخانه همیشه خوردنی ریزه میزهای بود و باقی جاهای خانه همیشه پر از کتاب. از خانه زنگ میزدم هستی بیایم ببینمت و یک ساعت بعد یک دوری توی مغازههای آریاشهر زده بودم و پیاده رفته بودم تا خانهشان و با دخترک نازش بازی میکردم. وقتی توی آشپزخانه ظرف میشستم، گوشی را میگذاشتم بین گوشی و سر شانهم و با هم حرف میزدیم. این شماره هم تازگی بیاستفاده مانده توی سرم. خوشبختانه هنوز توی همین شهر زندگی میکنند و فقط شماره عوض شده است.
حالا مدتی است که دیگر شمارهها را حفظ نمیکنم. میزنم توی گوشی موبایل و بعد که رفتند، فوری پاکش میکنم که اعصابم بیشتر به فنا نرود.