از آن بالا همه چیز کوچک است. خیلی کوچک. شبیه ماکت و لگو و اسباببازی است. جور ترسناک و خندهداری میشود با همه چیز هر جوری بازی کرد. نمیدانم چرا توی همهی قصهها و افسانهها خدا را توی آسمانها جا دادهاند. تصور خدای آن بالا که همهی ما را لگو میبیند و دستش را میزند زیر چانهاش و هر لحظه ایدهی جدید میزند، ترسناک است. خیلی ترسناک. کاش همیشه میگفتند جایی همین پایین توی هوایی که بین من و تو است، جریان دارد.
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
رنگ میبارد
رفتم لاک بخرم. چند تا از آن شیشههای براقی که انگار خوردنی اند را برداشتم و رنگشان را روی ناخنهام امتحان کردم. هر کدام یک رنگ. آمدم خانه و هی نگاهشان کردم. دلم نخواست پاکشان کنم. حالا تایپ میکنم و حرف میزنم و دستم مثل رنگینکمانی در هوا میچرخد.
۱۳۸۹ تیر ۲۹, سهشنبه
عکس از قصهها
یک کاری کرده این شمارهی مجلهی همشهری داستان که برای من جالب بود و دوستش داشتم. از لوکیشنهای یک رمان عکس گذاشته بود. نه خیلی زیاد، پنج شش تا گمانم. یک عکس از محل بود و زیرش دو سه جملهای که نویسنده در توصیف آن محل نوشته یا وضعیت و حالت خودش را در آن جا وصف کرده است. عکسهای این شماره مال داستان «چراغها را من خاموش میکنم» بود و مثلا بازار آبادان را نشان میداد یا خانههای سازمانی شرکت نفت یا باشگاهی که راوی داستان با خانوادهش میرفت. من خوشم میآید بدانم جاهایی که نویسنده ازشان نوشته و قصهاش در آن جا گذشته چه شکلی اند. در مورد خارجیها اغلب خیلی سخت نیست. مثلا میشود میلیون تا عکس از نیویورک و منهتن و تمام کافهها و پارک و خیابانهایی که پل استر توصیف میکند در اینترنت پیدا کرد. ولی برای قصههای ایرانی راحت نیست. کار خوبی بود به نظرم.
ببینید مجله را. احتمال این که چیز خوبی برای خواندن و لذت بردن پیدا کنید، کم نیست.
ببینید مجله را. احتمال این که چیز خوبی برای خواندن و لذت بردن پیدا کنید، کم نیست.
۱۳۸۹ تیر ۲۲, سهشنبه
و این منم
تا به حال شده توی کلاسی جزو شاگرد تنبلها باشید؟
من نه. نشده بود. مدرسه که میرفتم همیشه همه چیز خوب بود و نمرهها ردیف بود و من هم یا با شاگرد اولها بودم یا که کلا خوب بودم. بعد آمدم دانشگاه و اوضاع کمی فرق کرد. درسهایی را افتادم و نمرههایی بد شد. ولی خب همیشه یا سر کلاس نرفته بودم یا در طول ترم هیچ نخوانده بودم و شب امتحان را هم خوابیده بودم. احساسم یا توجیهم این بود که تلاشی نکردم و اگر میکردم لابد خوب میشد. مثل آن معدود درسهایی که سر کلاس رفتم و جزوه داشتم و عاقبت به خیر شدند. یکی دو تا کلاس دیگری که در زندگیم رفتم مثل کلاس زبان، باز هم خوب بودم. حالا ولی میروم کلاس شنا. بله، آموزش شنا در سی و دو سالگی برای اولین بار. با علاقه میروم سر کلاس و تلاش میکنم و دلم میخواهد یاد بگیرم. ولی چون پاره سنگی فرو میروم توی آب و دست و پا میزنم و میترسم در عمق دو و نیم متری استخر غرق شوم. از تخته جدا نمیشوم مثل شاگردهایی که به حلالمسائلشان میچسبند. جزو شاگرد تنبلهای کلاسم. به لطف یکی دو نفر دیگر که گمانم دچار یک جور بیماری ترس از آبی چیزی هستند، عنوان شاگرد آخری را کسب نکردهام. اولین بار است که معلم مثل خنگها به من نگاه میکند و سرش را تکان میدهد. اولین بار است که کسی در کلاسی کاری به من ندارد. راستش احساس خوبی نیست.
پ.ن: الان در مورد خنگ بودن یا نبودن قضاوت نمیکنم. دارم احساسم را از این تجربه توصیف میکنم.
من نه. نشده بود. مدرسه که میرفتم همیشه همه چیز خوب بود و نمرهها ردیف بود و من هم یا با شاگرد اولها بودم یا که کلا خوب بودم. بعد آمدم دانشگاه و اوضاع کمی فرق کرد. درسهایی را افتادم و نمرههایی بد شد. ولی خب همیشه یا سر کلاس نرفته بودم یا در طول ترم هیچ نخوانده بودم و شب امتحان را هم خوابیده بودم. احساسم یا توجیهم این بود که تلاشی نکردم و اگر میکردم لابد خوب میشد. مثل آن معدود درسهایی که سر کلاس رفتم و جزوه داشتم و عاقبت به خیر شدند. یکی دو تا کلاس دیگری که در زندگیم رفتم مثل کلاس زبان، باز هم خوب بودم. حالا ولی میروم کلاس شنا. بله، آموزش شنا در سی و دو سالگی برای اولین بار. با علاقه میروم سر کلاس و تلاش میکنم و دلم میخواهد یاد بگیرم. ولی چون پاره سنگی فرو میروم توی آب و دست و پا میزنم و میترسم در عمق دو و نیم متری استخر غرق شوم. از تخته جدا نمیشوم مثل شاگردهایی که به حلالمسائلشان میچسبند. جزو شاگرد تنبلهای کلاسم. به لطف یکی دو نفر دیگر که گمانم دچار یک جور بیماری ترس از آبی چیزی هستند، عنوان شاگرد آخری را کسب نکردهام. اولین بار است که معلم مثل خنگها به من نگاه میکند و سرش را تکان میدهد. اولین بار است که کسی در کلاسی کاری به من ندارد. راستش احساس خوبی نیست.
پ.ن: الان در مورد خنگ بودن یا نبودن قضاوت نمیکنم. دارم احساسم را از این تجربه توصیف میکنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)