۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

آدم خوش‌بینی ام که نیمه‌ی پر لیوان را می‌بینم؟

در مقایسه با اغلب اطرافیانم من بچه‌ی فرهیخته‌ای نبوده‌ام اصلا. در واقع با هیچ مقیاس و میزانی و با هیچ اندازه از تساهل و تسامحی من در فضای فرهیخته رشد نکرده‌ام و بزرگ نشده‌ام. در کودکی و نوجوانی کاملا خودرو بودم. مثل گیاهی که فقط در خاک کاشته‌اندش و آبش داده‌اند و تنها توقعشان این بوده که سالم و خوب قد بکشد. کارهای زیادی برای من نکردند و توقعات زیادی هم از من نداشتند. حالا نه این که فکر کنید من ناراحت یا دل‌خور ام ازشان. اصلا. من علاوه بر این که بسیار دوستشان دارم، بسیار زیاد هم ازشان ممنون ام. یعنی اگر فقط همین کار را برای من کرده بودند که کاری به کارم نداشتند، من جدا ممنون و سپاس‌گزارشان بودم.
قبل از رفتن به مدرسه، کسی برای من نوار قصه یا کتاب نقاشی یا کتاب داستان یا هیچ چیز دیگری نخرید یا بهم هدیه نداد. من به عنوان بچه فقط با گل‌های شاه‌پسند و شمعدانی باغچه و یا با درخت به و سیب یا خرت و پرت‌های فراوان توی زیرزمین خانه سرگرم می‌شدم. خیل عظیم دخترهای هم‌سایه‌ی هم‌اندازه‌ی خودم هم بودند که در کوچه یا خانه‌هامان با هم بازی می‌کردیم. (در کودکی من و در اطراف من قاعده‌ی دخترها با دخترها و پسرها با پسرها شدید و جدی رعایت می‌شد.) خاله‌بازی یا یک‌قل دو‌قل یا لی‌لی یا از همین بازی‌هایی که به امکانات خاصی جز خودمان احتیاج نداشت. بعد رفتم مدرسه و هم‌چنان کسی کاری به کارم نداشت و هر از گاهی می‌پرسیدند مشق‌هات را نوشتی و آخر سال کارنامه‌ی افتخارآمیز من با یک عالم بیست براشان کافی بود. اولین کتاب‌هام کتاب درسی بود که مدرسه داد و تا سال‌ها بعد هم همین طور بود. کسی مرا تشویق به خواندن یا هر کار فرهنگی دیگری نمی‌کرد و البته منع هم نمی‌کرد. بچه‌ی نه ساله یا ده ساله‌ای بودم که اسم کتاب‌های جدی کتاب‌خانه‌ی برادرها را از روی عطفشان نگاه می‌کردم و گاهی یکی را برمی‌داشتم و سعی می‌کردم بخوانم. بدیهی است که خواندن دانش و ارزش یا اصول فلسفه و روش رئالیسم در ده سالگی -ای بسا حتی در بزرگ‌سالی- به جایی نمی‌رسد. بعد در گوشه و کنار خانه کتاب ر-اعتمادی پیدا کردم که به خاطر قطع جیبی و کاغذ کاهی و داستان‌های عشقی جذاب‌تر و دوست‌داشتنی‌تر و قابل درک‌تر بود. موسیقی کلا تعطیل بود و معنیش فقط آهنگ‌ها و تصنیف‌هایی بود که از تلویزیون با گل و درخت و دشت پخش می‌شد یا مرتضی و شهره و شهرام شب‌پره که در عروسی‌ها می‌شنیدیم و باهاش قر می‌دادیم.
گمانم این ویژگی به من کمک کرد و برایم فضایی فراهم کرد که خودم کشف کنم و شگفت‌زده شوم. از آن موقع تا به حال جریان این کشف‌ها و شگفت‌زدگی‌ها قطع نشده. شدت پیدا کرده یا کم‌تر شده، ولی هست. یک جور کودکی بی‌پایانی به من می‌دهد. کودکی که همیشه چیزی برای شاد کردن و سرگرم کردن خودش پیدا می‌کند، این قدر که هنوز چیزی ندیده است. این کودکی دنباله‌دار به من کمک می‌کند بتوانم راحت‌تر و حتی شادتر زندگی کنم. این کودکی دنباله‌دار شاید مرا سر پا نگه داشته است.

۷ نظر:

Azadeh گفت...

کودکی من هم شباهت زیادی به کودکی تو داره. این نکته کشف دنیا در الان خیلی جالب بود. حستو میفهمم.
شاد باشی دوست جون

یگانه گفت...

خیلی بیان شیرین و صمیمانه ای بود. این حس کودکی بی پایان خیلی خوبه و برای این سرپا موندن تنها هم که شده خیلی باید ممنون اون فضای کم تنش و فشار نوجوانی و کودکی باشی. من گمانم اما میان کهنسالی له شده و کودکی بی مسوولیت نوسان می کنم. آن حالت میانه بالغ مسوول که اگر افسرده نیست، هیجان زده هم نیست در من کم دیده می شود. برای دیده شدنش باید مدت درازی خودم باشم فقط و سایه هیچ کسی حتا از چند متری ام عبور نکند.

mina گفت...

میدونی باز وضع تو بهتر بوده که تونستی خودت خودت رو بکشی و یه بچه ساده و بی دست و پا و کسی که راحت گول میخوره(گول خور!!!) نشدی . خیلی از بچه ها هستند که شرایط تو رو دارن(حتی تو خانواده های مرفه امروزی ) و برعکس تو از آب در میان. متاسفانه

Amir Nasiri گفت...

خیلی خوب شد اینو نوشتی ،کلی با خودم درباره خود فعلیم فکر می کنم و همین چیزی رو که می گی پیدا کردم والبته من عین چی کتاب می خوندم ،حالا خیلی وقتها به شاگردهام همین رو می گم :هیچ چیز بیشتر از جستجو کردن لذتبخش نیست.

Muhammed گفت...

سلام خانوم وبلاگت خیلی توپست . خواندنش فاز میدهد . خب تابلو است که قلم بدستی اگر اسمت را میدانستم سرچ میکردم...

من عاشق میم نون معصومه ناصری هم هستم و حالا این دومیش

دلارام گفت...

چه خوب و صمیمی می نویسید دوست عزیز.

ناشناس گفت...

...جالبه .از گودرم که پریدی!

توهم رفتی تو فاز تقیه؟!