یک سری نیمکت توی پارکها گذاشتهاند که مثل یک گهواره یا تاب کوچک تکان میخورد. یک اهرم دارد که به جای این که به پایه وصل باشد به لولا وصل است. بلد نیستم درست توضیح بدهم. همین قدر از من قبول کنید که انگار نشستهاید روی تاب کوچکی و پایتان را آرام به زمین میزنید که تکانکی، تکان کوچکی بخورید یا مثلا توی گهواره دراز کشیدهاید و کسی آرام تکانتان میدهد. من عاشق این نیمکتهام. میتوانی بنشینی روی یکیشان و بیخیال بستنی لیس بزنی و تکان بخوری. یا حتی از آن هم بهتر، هیچ کاری نکنی و فقط تکان بخوری. حالا حساب کن تنها نباشی و مثلا سه نفری بنشینید روی یک نیمکت، چه هر و کری میتوانید راه بیندازید. کلا حس تنها نشستن و با دیگران بودن روی این نیمکتها خیلی فرق دارد. مثل همهی چیزهای دیگر که تنهایی و با دیگرانش فرق دارد.
دو هفته پیش با دختر برادرم رفته بودیم پارک. البته دختر برادر من بچهی دو سه سالهای نیست که برده باشمش پارک که سوار تاب و سرسره شود. دختر بیست و پنج سالهی برازندهای است. برایش از این نیمکتها تعریف کرده بودم. دور تا دور پارک را گشتیم که یکیشان خالی باشد و بشینیم روش. هیچ کدام خالی نبود. پارک پر بود از پیرمرد و پیرزن و مادر و بچههایی که داشتند عصر آفتابی خوشی را کنار هم سپری میکردند. یکی را پیدا کردیم که فقط یک خانم مسن نشسته بود یک طرفش و باقیش جا داشت که ما بنشینیم. لبخند زدیم و سلامی کردیم و مثل دو تا دختر مودب نشستیم. بعد از یکی دو دقیقه شروع کردیم آرام تکان دادن نیمکت. من زیرچشمی نگاهش میکردم. خوشش نیامد. یک کم که گذشت دستش را محکم گذاشت روی نیمکت که نگهش دارد. همین جوری الکی و بیتوجه دیگر تکانش ندادیم. دوباره یک دقیقه بعد شروع کردیم تکان دادن. شروع کرد نوچ نوچ کردن و ما بیتوجه. باز دوباره دستش را روی نیمکت محکم نگه داشت که یعنی نه. لبخند به لب برگشتیم طرفش که یعنی چی. گفت «دوست ندارم تکون بخورم. خوشم نمیاد.» من خندیدم و گفتم «همهی کیفش به همین تکونشه که.» گفت «ولی من خوشم نمیاد.» دختر برادرم همین جور که میخندید گفت «ولی ما خیلی خوشمون میاد.» گفت «پس بذارین من برم.» بنده خدا چادرش را جمع و جور کرد و پا شد رفت.
از دو هفته پیش تا الان عذاب وجدان ولم نمیکند که لابد عصر آفتابی دلپذیرش را خراب کردیم.
۵ نظر:
اصلن هم ناچیز نبود.
اصلن هم رذیلت نبود.
I agree it wasn't small at all. It was rude. Poor her...
آدم های پیر خیلی نسبت به احترام حساسن. بر خلاف ما ها که از جسارت و حتی توهین دیگران به زودی نمی رنجیم اما آدم های پیر حتی از این که متوجه بشن که تو ممکنه احترامشون رو نگه نداری به شدت می رنجن.
درسته که ما جوونیم و توی دنیای جوونی زندگی می کنیم اما اعمالمون یه عمر باهامون هستن. درست موقعی که به پیری می رسیم یه چیزهایی رو می فهمیم و به عمق یه سری اشتباهات پی می بریم و افسوس می خوریم.
ساده ترین قانونش اینه که ما در هر زمان و مکانی که هستیم داریم برای تمام دوران عمرمون تاثیر می ذاریم. باید کمی فارغ بود از مکان و زمان
کودکی خیلی از ماها اینگونه گذشت...
من آرزوهایی خوب داشتم...
:-)
ارسال یک نظر