جوان که بودم یا شاید جوانتر و گاهی احوالی داشتم، حدیث یا نقل یا چیزی شنیده بودم که میگفت موقع باریدن باران آدمها به خدا نزدیکتر اند. خدا حرفهاشان را بهتر میشنود. حالا نمیدانم اثر همان شنیدهها و احوال است یا چیز دیگری که هنوز هم وقتی باران میبارد، هی میروم پشت پنجره و تماشا میکنمش. دستم را میگیرم بیرون تا خیسش کند و خنکاش را حس کنم. کلهم را این قدر میچرخانم تا زیر چراغ خیابان ببینمش. باریدنش شادی و خوشی میآورد. انگار میان همهی چیزهای ناخوشایندی که توی جان آدم هست، نور کوچکی پیدا میشود. نمیدانم چرا یا چه طور. ولی امیدوارم میکند.
باران میبارد و صدای قطرههاش لای برگها میآید. بویش خانه را پر کرده. دلم نمیآيد بروم بخوابم. میترسم نکند تمام شود. نکند صبح که پا میشوم خبری ازش نباشد.
* بخشی از یکی از شعرهای شاملو است. این جا کل شعر را بخوانید. +
باران میبارد و صدای قطرههاش لای برگها میآید. بویش خانه را پر کرده. دلم نمیآيد بروم بخوابم. میترسم نکند تمام شود. نکند صبح که پا میشوم خبری ازش نباشد.
* بخشی از یکی از شعرهای شاملو است. این جا کل شعر را بخوانید. +
۲ نظر:
جانم... عزیزی
امروز با چتر زیر بارون تند راه میرفتم و فکر میکردم چند وقت بود که این لذتو تجربه نکرده بودم.
شاد باشی نازنین.
ارسال یک نظر