۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

غریبه

طرفهای ساعت یازده صبح بود. من سوار اتوبوس شریعتی بودم توی همت. همت خلوت، اتوبوس خلوت. توی حال همیشگی خودم که چیزی بین بی‌خیالی و دید زدن مردم است نشسته بودم. ایستگاه که نگه داشت خانم میان‌سال نسبتا تپل سوار شد. یک کم شلخته و نامرتب لباس پوشده بود؛ هر کدام یک رنگ، چروک. به نظر نمی‌رسید مشکلی با این بخش خودش داشته باشد و خوش‌حال بود. دست کم راحت به نظر می‌رسید. یک جور باعجله‌ای سوار شد که اصلا بهش و به آن ساعت روز نمی‌آمد. بعد از این که یکی دو دقیقه نشست و انگار نفسش کمی سرجا آمد، از کیفش یک بسته‌ی شش‌تایی جوراب نازک مچی درآورد. دودی رنگ. یک جفتش را همان جا پوشید باقی را گذاشت توی کیفش. کفش‌هاش کف اتوبوس بود و پاهاش را گرفته بود بالا و جوراب‌ها را ورانداز می‌کرد. انگار داشت فکر می‌کرد به پولی که داده می‌ارزد یا نه. سرش را آورد بالا و دید من دارم نسبتا دزدکی نگاهش می‌کنم. باز دستش را کرد توی کیفش و ناخن‌گیر درآورد. یکی دو تا از ناخن‌هاش انگار گوشه کرده بود یا چی. درستشان کرد. با سوهان ناخن‌گیر سوهان کشیدشان و ناخن‌گیر را گذاشت توی کیفش. یکی دو دقیقه بعد دستش را کرد توی جیب پالتوی نسبتا گشادش. یک مشت کاغذ درآورد و نگاهشان کرد و گذاشت توی کیف پولش. یک زیپی جلوی کیفش داشت که انگار برای همین چیزها بود. بعد چند تا قبض آب و برق و فلان از توی کیفش درآورد و موبایلش را هم از توی جیب‌های آقای ووپی پالتوش. شروع کرد حساب کردن قبض‌ها و جمع زدن پولشان. بعد باز دست کرد توی کیفش و خودکاری را انگار از ته غار پیدا کرد. کل پول قبض‌ها را نوشت پشت یکیشان. کیف پولش را نگاه کرد. انگار آن قدر نداشت. یک جای دیگر کیفش را نگاه کرد. کارت عابر بانکی بود و خوش‌حالش کرد. همه چیز را گذاشت توی کیفش. دوباره همان طور نامرتب. بعد انگار همه کارش تمام شده باشد، روسریش را روی سرش درست کرد و گرهش را محکم کرد و شروع کرد لب‌خند زدن.

۱۱ نظر:

دینامیت دوک گفت...

جالب نبود.

شوخ شهرآشوب گفت...

نوشته‏تان را که خواندم، یاد بعضی وقت‏های خودم افتادم -مواقعی که دارم از سرجلسه‏ی امتحان برمی‏گردم-، همین‏جوری بی‏حوصله و درهم برهم! البته گیجی و خواب‏آلودگی هم چاشنی‏اش می‏شود :)

ناشناس گفت...

برعکس دینامیت!!!جالب بود

وجالب تر این تفاوتاس!!!!!

من گفت...

این آقای منفجره چقدر ضد حال اند!
حالمان بهم خورد، اساس ...

دینامیت دوک گفت...

شاید به خاطر اینکه زنونه است جالب باشه!شایدم من اشتباه می کنم.

Mim Noon گفت...

به دینامیت دوک: سلیقه‌ای است یا شاید حس لحظه‌ای. کسی ممکن است خوشش بیاید یا نه. اشتباه یا درستی در کار نیست. شما نظرتان را گفتید و دیگران هم. من فقط منتشرشان کردم. دلیلی نبود که نظر شما یا آن‌ها را منتشر نکنم تا وقتی توهینی به شخص خاصی در کار نیست.

من گفت...

خانم نون، لطفا از یک مرد غریبه ی ژولی-پولی (یکی از هزاران!) بنویسید تا نظر آقای منفجره را جویا شویم. قربان دستتان :)

LiLi گفت...

سلام. خوب بود.
کلی برایم عجیب بود که اولین کامنت رو تایید کردید! هستند در این روزگار، "وبلاگ نویسان پر مدعا"یی که ادعاشان گوش فلک را کر می کند، ولی جرأت شما را ندارند!!!
بزرگوارید.

دینامیت دوک گفت...

به هر حال بنده که از وبلاگتون خیلی خوشم اومد.

شمیم گفت...

من که خیلی خوشم اومد از نوشته!
البته بهتر بود اون خانومه یکم منظم تر می کرد کاراش رو، ولی خوب از راضی به نظر رسیدنش خوشم اومد. زضایت و خوشحالی تو حرکات توصیف شدهء اون خانوم موج می زد که از این مورد بسیار خوشم اومد.
دو نقطه لبخند

ناشناس گفت...

توی لحظه زندگی کردن که به روزمرگیها هم زیبایی مییده.