سبزهمان را هنوز دور نینداختهام. هی نگاهش میکنم، هی حیفم میآید. فکر میکنم شاید رشد کرد چیزی شد. آبش میدهم و حواسم به آفتابش هست. منتظرم بشود مزرعهای توی خانهمان و ازش خوشههای طلایی گندم سر بلند کند و گردن کج کند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
:) بذار بمونه. خدا رو چه دیدی، شاید یه روز مزرعه شد.. میدونی که آرزو کلا عیب نیست
ارسال یک نظر