۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

این نوشتار خُرد است

حدود دوازده سال است که من مسافر خط تهران مشهد ام. تقریبا هر سه ماه یک بار. البته هم دیر و زود دارد و هم سوخت و سوز. تقریبا می‌کند به عبارت صد بار که من این راه را رفته‌ام و برگشته‌ام. بیش‌ترش هم با قطار بوده. حالا من می‌خواهم سیر بلیت قطار گرفتنم را و اصلا تکامل این موجودی را که اسمش ناوگان ریلی است و تقریبا دارد برای من تاریخی هم می‌شود، برایتان تعریف کنم.
دوازده سال پیش که من شاگرد ترم یک بودم، سه جور قطار بین تهران و مشهد رفت و آمد می‌کرد. بهترینشان درجه یک چهار تخته بود به قیمت حدودسه هزار و پانصد تومان. بعدی درجه یک شش تخته بود با قیمت حدود دو هزار و پانصد تومان و آخرینش هم درجه دوی معمولی بود با قیمت هزار و دویست تومان. البته خود درجه دو هم دو مدل تخت‌خواب‌شو و لوکس صندلی داشت. گمان نکنید درجه دوی تخت‌خواب‌شوکم‌ترین شباهتی به این کاناپه‌های تخت‌خواب‌شوی تجملی این روزها داشت. خیر. صندلی چرمی سبز نه چندان ملایمی بود که می‌کشیدی و تا نصفه‌ی کوپه می‌آمد و آن طرف مقابل هم به هم‌چنین و این جوری می‌شد که شما دو نفر روی همان فضا می‌خوابیدید. پای شما در دهان او بود و بر عکس. درآوردن یا درنیاوردن جوراب روبه‌رویی هیچ کمکی بهتان نمی‌کرد. در لوکس صندلی هم باید تمام راه را بیدار می‌ماندی و رو‌به‌رویی را که با دهان باز چرت می‌زد یا آدم‌های بیرون کوپه را که سیگار و آه می‌کشیدند تماشا می‌کردی. در هیچ کدام از این قطارها غذا جزو سرویس شما نبود و باید چای یا غذا سفارش می‌دادی. چای را در کوپه بهتان تحویل می‌دادند و غذا در رستوران قطار که معمولا واگن میانی است. در قطار درجه دو هیچ چیزی به شما نمی‌دادند و به همین دلیل جزو ملزومات سفر با این قطار ملافه‌ی همراهتان بود. به اضافه‌ی این که این قطار هیچ جور سیستم تهویه‌ای هم نداشت. بوی سیگار آقای توی راهرو را حتما باید تحمل می‌کردی و همین طور گرما و سرما را. قطار درجه یک چهار تخته برای هر نفر ساکی شامل پتو و بالش داشت و ملافه را هم آخر شب در بسته‌بندی تمیزی بهت می‌دادند. تهویه و گرما و سرما هم وضع نسبتا قابل تحملی بود. بدیهی است بهترین حالت این بود که بتوانید بلیت درجه یک چهار تخته پیدا کنید و فاصله‌ی اغلب پانزده ساعته‌ی راه را بخوابید و دراز بکشید. آن موقع خط آهن بین مشهد و تهران دو ریله نبود و قطارها باید برای رد شدن آن که از رو‌به‌رو می‌آمد صبر می کردند. همین می‌شد که اغلب پانزده ساعت در راه بودند.
گرفتن بلیت اصلا ماجرایی بود به طورر کلی غیرقابل مقایسه با خود قطار از جهت تنوع مسائل و پیچیدگی و رقت‌انگیزیشان. در فصل‌های معمول شما می‌رفتی آزانس مسافرتی ـ نه هر آژانسی که نزدیکت بود. آژانسی که بلیت قطار می‌فروخت. ـ و به خانم آژانسی می‌گفتی بلیت برای فلان روز مشهد یا تهران می‌خواهم و بعد خانم می‌زد توی سیستم جلوش و دید دید صدای کامپیوترش می‌آمد و پس از چند دقیقه ایشان می‌گفت جا می‌دهد یا نمی‌دهد. این کار را اغلب باید دو هفته زودتر از تاریخ رفتنت می‌کردی و گرنه بلیتی در کار نبود. در این جور مواقع خانم می‌گفت «جا نمی‌ده عزیزم. بین راهی می‌خوای؟ شاهرود جا می‌ده ها.» در همه‌ی این مراحل خانم آژانسی حوصله و اعصاب شما را نداشت و داشت بهت لطف می‌کرد که کارت را راه می‌انداخت. مثلا اگر می‌خواستی که یک روز جلوتر یا عقب‌تر از تاریخ اولیه را چک کند، خیلی شرمنده بودی و گردنت را کج می‌گرفتی و با یک ببخشید محکم جمله‌ت را شروع می‌کردی. شاه‌کار این سیستم فروش بلیت دم عید بود. در اصطلاح راه‌آهنی‌ها فروش نوروزی. خب ملت همه می‌خواهند سال را در حرم امام رضا با صدای زنده‌ی نقاره تحویل کنند و دانش‌جوها هم که می‌خواهند بروند خانه و اصلا حتی اگر نخواهند بروند هم انتخابی ندارند، خوابگاهشان تعطیل است و باید بروند. این طوری بود که نصف این مملکت به فکر مشهد رفتن می‌افتادند. آن موقع هنوز لیزینگ هم نبود یا دست کم این قدر زیاد نبود که بشود با ماهی چه قدر پراید یا پژو خرید و زد به دل جاده. اولین گزینه‌ی سفر خانوادگی هم که قطار است. حتی نقل معروفی هم هست در این مورد که شاید شنیده باشید. «
اگر قرار باشد بین هواپیما و راه‌آهن یکی را انتخاب کنید، راه‌آهن را انتخاب کنید.» به همین دلیل فروش نوروزی موضوع بسیار جدی و مهمی بود.
معمولا دهه‌ی آخر بهمن و بعد از بیست و دوم بهمن یک روز مال فروش نوروزی بود. ماجرا هم این طور بود که چند آژانس برگزیده امتیاز فروش نوروزی داشتند. این‌ها از یکی دو روز قبل پارچه‌ای می‌زدند در آژانسشان که در این دفتر فلان. بعد اخبار هم اعلام می‌کرد که فروش نوروزی بلیت‌های قطار در مسیرهای فلان روز فلان آعاز می‌شود. از این جا بود که ماراتن شروع می‌شد. صبح ساعت شش یا حتی زودتر باید می‌رفتی در آزانس. اسمت را روی کاغذی که آن‌جا زده بودند روی دیوار یا دست به دست می‌چرخید و لیست حاضران بود، می‌نوشتی. شماره‌ای داشت و این شماره معلوم می‌کرد وقتی حضرات آژانسی آمدند، به ترتیب آن بلیت می‌فروشند. صحنه‌ی اول صبح اطراف آژانس واقعا دیدنی بود. ساعت شش صبح بهمن ماه یعنی هوای تاریک و سرد. می‌رسیدی در آزانس و می‌دیدی مردم چند نفری ایستاده‌اند و یکی کاغذی توی دستش است و دیگران کاغذ را ورانداز می‌کنند. سه چهار تا ماشین آن اطراف بود که کسی درشان خوابیده بود و پتوش را کشیده بود روش و فلاسک چایش هم کنارش روی صندلی شاگرد. بقیه هم اغلب بحث می‌کردند که کی و چه طور آمده‌اند و در راه دیده‌اند که آزانس فلان جا خلوت‌تر بوده یا شلوغ‌تر. آن‌هایی که تروفرزتر بودند یا ماشین داشتند اسمشان را در دو سه لیست نوشته بودند و بین آژانس‌ها رفت‌وآمد می‌کردند که هر جا زودتر نوبتشان شد بلیت بگیرند. همه هم دنبال بلیت برای بیست و هشتم یا بیست و نهم اسفند می‌گشتند که از تمام تعطیلاتشان خوب استفاده کنند و سال را در جایی که می‌خواهند تحویل کنند. بعد آژانسی‌ها که آن روز دست کمی از خدا نداشتند می‌آمدند و سیستمشان را به مرکز وصل می‌کردند و به ترتیب از روی لیست می‌خواندند. سه نفر می‌رفتند توی دفتر و در بسته می‌شد و ملت مصرانه و کنج‌کاو و حسرت به دل از پشت شیشه‌ها داخل آژانس را تماشا می‌کردند. تماشا که نه، مشاهده. یعنی تک‌تک اتفاقات آن تو را برای بیرونی‌ها گزارش می‌کردند. «سیستمش قطع شد. کاغذ بلیتش تمومه. داره چای‌می خوره. این نفر قبلی داره لفتش می‌ده و گرنه الان باید تموم می‌شد میومدن بیرون. رفته دسشویی.» کاغذی هم می‌زدند به شیشه‌ی آزانس که جدولی داشت و آخرین اطلاعت تمام شدن بلیت‌ها درش بود و مرتب هم تغییر می‌کرد. هر نیم ساعت یا چهل دقیقه یک بار آقا می‌آمد روی خانه‌ای را ضرب‌در می‌زد. مثلا بیست و هشتم چهارتخته‌ی ساعت شانزده و چهل تمام. اگر بالاخره بعد از چند ساعت همان بلیتی که می‌خواستی را می‌توانستی بگیری، واقعا موفقیت بزرگی نصیبت شده بود در حد پیروزی در جنگ‌های صدر اسلام.
من سه چهار بار در این مراسم شرکت کرده‌ام و استرس و بی‌چارگیش را تحمل کرده‌ام. یعنی در این حد استرس که هی تا صبح از خواب پریدم و فکر کردم خواب ماندم و بلیت تمام و هیچ. اعصاب خرابی مردم در وضعی بود که دست کم دو سه تا دعوا راه می‌افتاد سر این که من زودتر آمدم چرا این آقا اسمش توی لیست جلوتر از من است یا چرا خانم اپراتور هی می‌رود دست‌شویی و چرا فلان آژانس الان پنجاه و چهار نفر بلیت فروخته و شما هنوز نفرسی و هشتم اید. من حتی شاهد یک مورد شکستن در شیشه‌ای آژانسی در خیابان وزرا هم بوده‌ام به خاطر شلوغی و دعوا و اضطراب و این چیزها. بدیهی است که در این موقعیت گرفتن بلیت دل‌خواه چه بشکنی داشت.
حالا می‌نشینم توی خانه و با خیال راحت از بین ده جور قطاری که می‌رود مشهد، که اغلبشان عصرانه و چای و شام و دسر می‌دهند توی کوپه و فیلم نشان می‌دهند، یکی را انتخاب می‌کنم، معمولا آن یکی که فیلم نشان نمی‌دهد و می‌شود با خیال راحت خوابید، پولش را با کارت بانک سامانم که همه‌ی عددهاش را حفظم می‌دهم و برای خودم می‌شنگم. باور کنید من خیلی هم ندید بدید نیستم. می‌دانم ملت در ممالک خارج خیلی از ما شیک‌تر و خارجی‌تر هستند و همه چیزشان را در اینترنت تماشا می‌کنند و انتخاب می‌کنند و پولش را می‌دهند و تمام. ولی واقعا این ماجرا برای من الان خیلی تجمل و راحتی به حساب می‌آید و تقریبا هر بار کیف می‌کنم.

۷ نظر:

ناشناس گفت...

من از تبار دایناسورها هستم...من 22سال قبل شاگرد این خط بودم ...خاطرات من کم از خاطرات بازماندگان هولوکاست نداره....بعضیهاش منو میخندونه وبعد اشکم درمیاد....حالا چنان شده که برای فرار از اون خاطرات فقط با هواپیما میرم..ومعتقدم یا زود میرسم یا اصلا نمیرسم که هر دوش عالیه!!!باز نزنی نظرم رو پاک کنی ها ..دفعه پیش خیلی دلخور شدم....

Bahaar Khanum گفت...

توصیف اون صف مزخرف عالیییی بود!
فکرشو بکن یه روزی بشینیم همچین پزی رو در مورد ویزا گرفتن ایرانی ها در صف های طویل سفارت های اروپایی یا خیلی آرزوهای جهان سومی دیگه مون بدیم!
;)
راستی خیلی وقته مهمون لیست فالوی من هستی، زیبا می نویسی اما دیررررر!

Mim Noon گفت...

به ناشناس: سلام. من گاهی نظری را که ربطی به مطلب ندارد یا فقط تعارف و چاق سلامتی یا وبلاگت را دیدم وبلاگم را ببین است، منتشر نمی‌کنم. همین. شرمنده اگر چیزی جز این‌ها بوده و جا مانده.

یک وحید گفت...

خدا بگم چی کارت نکنه اون نقل معروف رو خوندم مردم از خنده
بیچاره بغل دستی ام تو کتابخونه که واقعا هیچ جوری نمی شد براش توضیح بدم. یعنی به نظرم باید از خود 57 شروع می کردم تعریف تا عمق لذت منو از این نقل نقل معروف ببره
ممنون

شهره گفت...

ساعت 12 شبه فردا امتحان دارم و نصف درسهام مونده اما نشستم پای این مطلب بلند تو و هی دارم می خندم. رفتم به 12 سال پیش و خاطرات سفرهام با قطار یکی یکی مرور شد. (به خصوص که من تقریبا ماهی یک بار می رفتم مشهد) خیلی همت کردی که این ماجراها رو نوشتی ولی کلی جای اضافه کردن داره. مهم ترینش هم همانا ماجرا عوض کردن کوپه و تغییر جا به کوپه ای که خانوادگی باشه است. برای من فناوری خرید بلیت اختصاصی برای خواهر مجرد چه بسا که از خرید اینترنتی بلیت هم مفیدتر بود.
اگه حوصله داری بیا این خاطره ها رو یک کتاب کنیم بعدش هم یک پولی از رجا بگیریم برای چاپش که یعنی مثلا قبلا چقدر اوضاع فلاکت بار بوده و الان چقدر خوب شده.

نجمه گفت...

من با نظر شهره من باب کتاب کردن همه این خاطرات موافقم!!! پایه پایه!!! فقط باید بذاری اون قسمتاییش و که وقتی من و تو میخواستیم بریم ایستگاه و تو هی دیر میکردی و من هی نگران می شدم و یا وقتهایی زیادی که خودت تنهایی می رفتی و از قطار جا موندی!!! مخصوصا اون بار که بلیط هواپیمات هم سوخت رو بذاری من بنویسم!!!

rahi گفت...

خیلی خوب بود. من البته برای خودم رکورد دار مسافرت قطار با تقریبا همان مسافت هستم، ولی واقعا این کجا و آن کجا. و این که یاد آن مسافرت بدون من افتادم که آخرش نفهمیدم تحمل آدم های آن واگن به این دوبار نخواندن این مرثیه بلیت شب عید می ارزید یا نه.
و آخر این که یک بار که توی یکی از همین قطارها به تهران برمی گشتم یک پسری رو دیدم که گفت خونشون اهوازه، و چندسالی هست که دوسه هفته یکبار سه روز تو راه مشهد اهواز هست. با کلی لذت و نوستالژی گفت و ازشب تا صبح ایستادن کنار پنجره و سیاهی خالی بیرون رو نگاه کردن. بعد یک هو اخماش رفت تو هم که یک بار برایش بلیت هواپیمای مشهد اهواز خریده بودند و وقتی بعد یک ساعت و نیم رسیده اهواز باورش نمی شده و تا یک هفته بعدش دنبال جای خالی عجببی که سرش آمده می گشته و مدت ها بعد احساس پوچی می کرده.
بی چاره.