دو سه سال پیش دوست عزیزی را بازداشت کرده بودند. بعد که تعریف میکرد گفت وقتی که در اوین میخواستند ببردنشان توی سلول تقریبا همه چیزشان را ازشان گرفتهاند از جمله بند کفش. ظاهرا بند کفش را به این دلیل که زندانی با آن خودش را دار نزند یا کاری شبیه این. بعد خودش گفت آن موقع از این کار خندهاش گرفته بوده. با خودش فکر کرده همهی این اعتراض و تحصن و چی و چی به خاطر تغییر شرایط و بهتر زندگی کردن است. دیوانه ام خودم را بکشم؟ بکشم که چی؟
حالا هم همین است. خب مگر نه این که همهی این اشک و خون و درد و درد و درد برای زندگی بهتر است؟ برای اصل زندگی است؟ حواسمان به زندگی باشد پس. پاس بداریمش. زندگی کنیم با همهی وجودمان.
حالا هم همین است. خب مگر نه این که همهی این اشک و خون و درد و درد و درد برای زندگی بهتر است؟ برای اصل زندگی است؟ حواسمان به زندگی باشد پس. پاس بداریمش. زندگی کنیم با همهی وجودمان.
۳ نظر:
میم نون کاش هر چند روز یک بار این را یادآورری میکردی!از صبح این حمله آخرت توی گوشم پیچده. مرسی!
راستی تا اینجا هستم یک چیزی هم راجع به مطلب قبلیت بگویم! وقت ماها که هنوز نمیدانیم میخواهیم چه کار شویم رو به اتمام نیست. آن ها که خیلی زود جوابشان را پیدا کردند و زود هم همانکاره شدند که میخواستند، وقتشان را زود تمام کردند. من که این جور فکر میکنم حالا شاید هم برای دلداری خودم باشد!
ما به اندازهی ما میروییم
بعد مدت ها وبلاگت برام دوست داشتنی بود آشنا خوندنی خوشحالم از این که اینجا رو پیدا کردم
ارسال یک نظر