۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

ایالت داکوتای شمالی

نجمه زنگ زد دعوتمان کند خانه‌ش برای شنبه شب. گفت تکتم دارد می‌رود آمریکا. خانه‌شان را داده‌اند و برای همین مهمانی خانه‌ی نجمه است. همین طور داشت یک چیزهایی می‌گفت. من دهانم از همان موقع شنیدن تکتم دارد می‌رود باز مانده بود. از همان موقع رفتم توی فکر یا فکر آمد توی سرم. تمام دیشب هی نگاهش می‌کردم. هی نگاهمان می‌کردم. تصویرها و خاطره‌ها و حس‌ها رهام نمی‌کنند. از خودم تعجب می‌کنم. خودم را نمی‌فهمم. چرا این قدر جا خورده‌ام. چرا این قدر احساساتی شده‌ام. مگر اولین بار است که کسی می‌رود. مگر تمام هفت هشت سال گذشته به رفتن همه نگذشته است. مگر دفترچه‌ی تلفنم جای یک سری شماره‌ی بی‌خاصیت که فقط شکل خانه‌ها و صورت‌هاشان را می‌آورد توی ذهنم نشده. این قدر وارد شده‌ام که وقتی کسی زنگ می‌زند وسط روز و می‌پرسد چمدان بزرگ فلان از کجا بخرم و من آدرسش می‌دهم، می‌فهمم دارد بی‌صدا و باعجله می‌رود. مگر یاد نگرفته‌ام که راحت خداحافظی کنم. مگر خداحافظی برام کار معلوم و مشخصی نشده. مگر خوب یاد نگرفته‌ام که برای دوست راهی آن سوی دنیا چه کادو بخرم و قیمتش چند است حدودا و چه طور باهاش خداحافظی کنم و چه طور در مهمانی لبخند بزنم و هزار چه طور دیگر. مگر همه‌ی پارسال تا الان که یکی دو بار بیش‌تر ندیده‌امش نمی‌دانستم که دارند برای تافل درس می‌خوانند و اصلا وقت ندارند. مگر خبر نداشتم که همه‌ی روزهای تلخی که ما سرمان به سبز و اندوه و امید و امیرآباد و آزادی تا انقلاب گرم بود آن‌ها مشغول برنامه‌ریزی و اطلاعت گرفتن در مورد ویزا در باکو و قبرس و دوبی بودند. چرا این قدر غم‌گینم. چرا این قدر مثل دخترهای شانزده ساله‌ی دبیرستانی احساساتی ام و دنبال آهنگ قدیمی و خلوت برای گریه می‌گردم. نکند یاد اولین روزهای خوابگاه و واحد صد و شانزده و آن پنج تا دختر هجده ساله‌ی شهرستانی ساده‌دل با ابروهای پر می‌افتم. نکند یاد تعجب خودم از دیدن تکتم با آن چمدان آقای ووپیش که همه چیز همه چیز درش داشت، می‌افتم. نکند یاد شب‌هایی که ساز می‌زد و می‌خواند می‌افتم. نکند یاد منصور و شهرام شب‌پره و دو ساعت پشت سر هم رقصیدن و ریاضی یک و فیزیک یک نخواندن می‌افتم. نکند یاد اولین نمارستاق رفتنمان می‌افتم و حیرت خودم از دیدن آن آسمان و کوه و دشت. نکند یاد شب‌های سرد نمارستاق و آتش روشن کردن و آواز خواندن دسته‌جمعی میان غریبه‌هایی که آشنا به نظر می‌آمدند می‌افتم. نکند یاد مهمانی‌های بی‌شمارش و غذاهای خوش‌مزه‌ش می‌افتم. نکند می‌ترسم سه سال دیگر همه‌ی آدم‌هام اسمی باشند و چراغی روشن یا خاموش در جی‌تاک. نکند از خودم عصبانی ام که همین دو تا و نصفی باقی‌مانده را هی درست نمی‌بینم.
شاید امشب به تکتم زنگ بزنم. بهش بگویم نرود فارگو. بگویم فارگو نصف سال سرد سرد است. در فارگو در هر کیلومترمربع کم‌تر از یک آدم وجود دارد. در فارگو نمی‌تواند مهمانی بدهد و ما را دعوت کند ترش کباب و کوکوسبزی و برنج چرب و چیلی بخوریم و تا صبح هی بازی‌های مسخره بکنیم.


۶ نظر:

bozorg گفت...

خيلى دلمان كرفت ، از دل برآمده بود و بر دل نشست ، خانمان آتش كرفته است ...

دروغگوی خوش حافظه گفت...

این حس شما به کنار
فکر آن مسافر را بکنید که همه آدم های دفتر تلفنش را می گذارد



- من هم یکی از این آدم ها بودم چمد وفت پیش

shahrneshin گفت...

می خواستم بگویم من هم همیشه اینجا میآیم و پست هایی شبیه این یکی را که انگار از دل همه مان نوشته شده خیلی دوست دارم

Reza Mahani گفت...

It is always more difficult for the one who stays than the one who leaves, in my experience

very touching, thanks for sharing

نازی گفت...

آتیش گرفتم دوست! چه خوب شد كه بعد از نوشتن پست خوشحالانه وبلاگم این رو خوندم... وگرنه كه اصلا نمی نوشتمش. این دوستت راست میگه. اونی كه میره، همه دفتر تلفنش رو جا میذاره. تو رو خدا شماها كه هنوز هستید قدر دوستی رو بدونید... ببخشید مادر بزرگانه شد...
:(

ناشناس گفت...

You can find everything in Fargo...Dont Worry...It was so amazing to me...I am an Iranian residing in Grand Forks,ND...not so many Iranian here at Grand Fork...ND is a nice place...