۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه


بابام نوجوان بوده که این کتاب را خریده؛ لابد شانزده هفده ساله. این دفعه که مشهد بودم، لای کتاب‌های روی میز دیدمش.

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

فرق می‌کند سال با سال

بعضی سال‌ها بیش‌تر از یک سال اند. باور کنید. من که هیچ باور نمی‌کنم این سالی که از تابستان پارسال شروع شد و تا تابستان امسال که نفهمیدم کی شروع شد و چه طور گذشت و کی تمام شد و انگار هنوز ادامه دارد، با همه‌ی خوشی‌ها و ناخوشی‌ها و دردها و عشق‌ها، و مثلا آن سالی که ده ساله بودم و در آن کلاس چهارم شلوغ حتی یادم نیست چی می‌خواندم و چه می‌کردم، هر دو یک سال باشند. نخیر. من که باور نمی‌کنم. مطمئن ام که بعضی سال‌ها بیش‌تر از یک سال اند. بعضی سال‌ها به یک عمر پهلو می‌زنند.

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

میزبان‌های نمونه

عرضم به حضور انورتان که شش روز تمام است من اصلا غذا نپخته‌ام؛ یعنی هیچ هیچ. در این حد که اجاق گازی که هفته‌ی پیش تمیز کرده بودم و درش را بسته بودم، هنوز در بسته مانده است. ماجرا هم این است که هی دعوتمان کردند برای شام و افطاری و موقع خداحافظی یک قابلمه غذا زدند زیر بغلمان. آن هم نه برای یک وعده، که دست کم دو وعده. آخرینش هم امشب که باز مائده‌ی آسمانی از بالا رسید. حالا درست که بعضیش خیلی خوش‌مزه نبود ولی خب از قدیم چیزهایی در مورد مفت بودن و کوفت بودن و این چیزها گفته‌اند.

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

قصه‌ی ظهر جمعه

سر ظهر ساعت یک، مردم توی خیابان بودند؛ توی پیاده‌رو، توی پارک لاله، وسط خیابان، دو قدمی نیروهای لباس ترس‌ناک‌پوش، همه جا و صداشان بلند. یک دفعه باران گرفت، تند با دانه‌های درشت. یک نگاهشان به آسمان بود و یک نگاهشان به هم و هنوز صداشان بلند. برگ‌های سبز خیس شده بودند. برگ‌های سبز با باد می‌لرزیدند. برگ‌های سبز زیر باران می‌درخشیدند. برگ‌های سبز زنده‌ترین بودند.

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

سلام گلابی

میوه خانه را زنده می‌کند. هوای خانه را عوض می‌کند. تماشای یخچال پر میوه با آن همه رنگ و بو آدم را خوش‌حال می‌کند. شستن یک سبد میوه انگار که کمی غم را از دل آدم می‌شوید و می‌برد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

از کی مجاز ایم به بچه ریا را بیاموزیم؟

دخترک دوستم هفت ساله است. خانواده‌ی پدری و مادریش هر دو متشرع اند. شعائری مثل حجاب و محرم و نامحرم در خانه‌هاشان جدی است. دخترک هیچ وقت ندیده بوده کسی غیر از خانه‌شان در جای دیگری بی‌روسری باشد. بدون هیچ درکی از دین یا قانون یا هر چیز دیگری فکر کرده این طوری است دیگر. آدم‌ها توی خانه‌ی خودشان بی‌روسری اند و در مهمانی و خیابان با روسری. سال قبل سفری خارج از ایران رفته‌اند. دخترک دیده همه در خیابان تی‌شرت و شلوار و باقی لباس‌های خانه یا مهمانی را پوشیده‌اند و روسری ندارند. از مادرش پرسیده چرا این طوری اند. مادرش گفته خارج مردم این طوری لباس می‌پوشند. باز مشکل بچه با این جواب حل شده. بعد از مدتی رفته‌اند تولد یکی از دوستانش. همه‌ی خاله‌ها لباس خوشگل پوشیده بودند و عموها هم پیش خاله‌ها بوده‌اند. دخترک طفلی گیج هی از مادرش پرسیده مگر این جا ایران نیست؟ چرا خاله فلانی و فلانی روسری ندارند؟ چرا تو داری؟