بهمن پرسیده چه خبر. چی بگویم در جواب، بهمن جان؟ در زندگی ما سی سالههای متاهل تهرانی خبری نیست که گفتن داشته باشد. همانی که دو هفتهی پیش خانهتان دیدی. گاهی میرویم سر کار و گاهی چیزی میخوانیم و چیزی میبینیم و نهایت یکی دو دوست باقیمانده را میبینیم و شادیهای لحظهای و تمام. حالا یکی، دو ساعت بیشتر سرکار و در ترافیک است یکی کمتر. اتفاقهای هیجانانگیز زندگی اغلب افتادهاند و امکان هیجان بیشتری هم چندان فراهم نیست. آدمهای زندگیمان را پیدا کردهایم و سرمان به هم گرم است. نه این که بد باشد ها. ولی خب خبر گفتنی ازش درنمیآید. سفر هیجانانگیزی نمیتوانیم برویم. آدمهای جدیدی نمیبینیم. شغلی اگر داریم یا عوض میکنیم کسالتبارتر و بیهیجانتر از قبلی است. لابد خبری هم اگر هست از آن خبرهایی است که گفتنی نیستند. اغلب همین طور در سکوت میآیند و میروند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
اوي چه تلخ بود. به عنوان 39 ساله متاهل تهراني (واقعا تركيبي ساختي ها!) بهم برخورد.
یا حق
سلام
خوبی سفر همین است که آدم را از عاداتاش جدا میکند. تو بگیر سفر یک پیادهروی در حاشیه شهر باشد. باز برای هیجان و یکدست نماندن زندهگی خوب است. دستکم خوب.
موفق باشی
بسم الله
سلام
صفرم. دیدن عبارت "2نظرات" تو وبلاگ شما برام جالب بود!
اول. وقتی آدم بزرگ میشه، تغییر میکنه، نمیشه انتظار داشته باشه جیمز پاترش هم با خودش تغییر بکنه؟ یا اینکه حداقل در خلاف جهتش تغییر نکنه؟
پی نوشت. شما از 7-8 سال پیش خیلی تغییر کردید؟ یا همون موقع هم من مصادره به مطلوب کرده بودم ؟ یا الان مصادره به نامطلوب!؟ :-؟
تکمله. اصلا من از کجا به خودم حق مالکیت دادم؟
ارسال یک نظر