دور دور نوشتن از مادربزرگها و خلقوخو و اداهاشان است. مادربزرگ من با هیچ معیاری و با هیچ اندازه مسامحهای مادربزرگ کلاسیکی نبود. شبیه مادربزرگهای شیک و باکلاس هیچ کدام از شما که وصفشان را کردهاید، هم نبود. هیچ عکسی از جوانیش ندیدم که بگوید موهاش شلال بودهاند یا دندانهاش ردیف مروارید یا پوستش صاف مهتابی یا لبهاش قیطان صورتی. اصلا عکسی از جوانیش نیست که من دیده باشم یا نه. هیچ وقت عاشقی را رد نکرده بود تا عاشق طفلک بینوا برود پی کارش و سازش و بعد از چهل سال دوباره پیداش شود و عشق نافرجامش را نالهای کند و با ساز سر دهد نالهاش را. مادربزرگ من ادا و اصولی نداشت. نازی برای کشیدن نداشت که هیچ وقت نازکشی نداشته. هیچ وقت در خانهش سفرهی رنگینی پهن نکرد تا همهی ما نوهها را دور هم جمع کند و برایمان قرمهسبزی یا فسنجان فرد اعلا بپزد. سوادی نداشت تا برام قصهای بخواند یا آیهای از قرآن را معنی کند. هیچ وقت کت و دامن با جوراب رنگ پا نپوشید و روی صندلی لهستانی یا مبل استیل طلایی با روکشهای آبی سلطنتی ننشست تا مهمانهاش را تماشا کند و لبخند خیلی باشکوه و زیبایی بزند. به احتمال زیاد اسم خیلی از این چیزها را حتی نشنیده بود. حتی نمیتوانست این چیزها را تصور یا آرزو کند.
مادربزرگ من اسمش رقیه بود که بیبی صداش میکردیم. آن وقتها که من میدیدمش و میخواهم تعریف کنم، پیرزن نحیف حدود هشتاد سالهای بود. پشتش نه خمیده که کاملا خم بود. دستهاش را قلاب میکرد پشت کمرش و راه میرفت. همیشه پیراهنهای چیت گلدار نسبتا روشن میپوشید با روسریهای سفیدی که زیر گلو سنجاقشان میزد. سنجاق خیلی معمولی و نه طلایی یا کوچک. خانهای داشت در دهی در نیشابور. دو تا اتاق با راهرویی بین آنها و ایوانی. سقف تیرهای چوبی داشت. ایوانی بزرگ بود با نرده. حیاط خانهش خاکی بود. نه موزاییک نه خشت و نه هیچ چیز دیگری. خاک بود که همان طور که زمان گذشته بود، سفتتر شده بود. همان خاکها را جارو میکرد. وسط حیاطش حوضی نه چندان بزرگ و گود بود. تابستانها که حوصله نداشت به حمام دهشان برود، همان جا حمام میکرد. در خانهش چوبی با کلونی روی در و با قفلی که همان موقعها هم خیلی قدیمی شده بود و همیشه اسباب سرگرمی من بود. حیاطش بزرگ بود. آخرهای حیاط که رفتوآمدی نبود، یک جور بیشه شده بود. اگر جرات میکردی از بیشه بگذری، تنوری بود که زمانی بیبی نانش را خودش همان جا میپخته. دیوارها را براش سفید کرده بودند. توی دیوارها تاقچههای خیلی پهنی بود که کار کمد و دراور و ویترین را با هم میکرد. جلوی یکیش پردهی سفید گلدوزی زده بود و بقچههاش را گذاشته بود. روی یکی از تاقچهها چیز پلاستیکی گلداری انداخته بود و پنج شش تا پیاله و یکی دو تا قندان و یک قوری و چند تایی بشقاب کوچک چینی گذاشته بود. گل هر کدام یک جور بود. دو سه تا پیالهی لبپر داشت که مال چای خوردن دمدستیش بود. وقتی من و مادرم با هم میرفتیم توی همانها چای میخوردیم. اگر با بابام میرفتیم به مادرم سفارش میکرد که از آن پیالههای مهمانی روی تاقچه بردارد. کف خانهش دو سه تا گلیم و جاجیم در دو سه اندازه انداخته بود. یکیشان یک کم روی آن دیگری آمده بود. زمستانها کرسی داشت. لحاف کرسیش معمولی بود. چیزی که خودش با گرفتاری سر هم کرده بود و فقط زمستانها درش میآورد. آن یکی اتاقش، اتاق مهمانی بود. کف خانه گلیم بزرگ و خوشرنگ و روتر و نوتری انداخته بود. یکی دو تا پشتی معمولی با رویههای مخمل زرشکی به دیوارها تکیه کرده بودند. اینها کل زندگی پیرزنِ تنها بود. همیشه دوست داشت در همان خانه بماند و زحمتی برای هیچ کدام از چهار دخترش درست نکند. چون گمان میکرد دختر زن مردم است و باید به زندگی خودش و بچههاش برسد.
کل سهمش از دنیا چهار تا دخترش بودند. از سه پدر. شوهرهاش هر کدام یک جوری مرده بودند. اولی مقنی بوده. در چاه خفه شد و او را با دختر چند ماههای تنها گذاشت. دومی پسر جوانی بود که احتمالا عاشق چشمهای عسلیش شده بود. مادر من را در دامنش گذاشت. یک سال بعد از عروسی بردندش سربازی و هیچ وقت برنگشت. بعدی سینهپهلو کرد و تمام. زن جوانی بوده که برای بار سوم بیوه شده. حدود سی ساله با چهار تا دختر. که خودش روی این دختر بودن بچهها تاکید میکرد. میدانید که؛ دختر نمیتواند نانی به خانه بیاورد و باید نجیب و با آبرو بزرگش کرد. میماند با این چهار تا بچه. در دهشان روی زمینهای مردم کار میکرده. هر وقتی هر کاری بوده. گندم درو کرده. پنبه از غوزه باز کرده. بادمجان و گوجه از بوته جمع کرده و بالاخره هر جور بوده شکم بچههاش را سیر میکرده. همان موقعها برای حرف مردم باز شوهر کرده. بخت خوشش این یکی را که برای حرف مردم و نه دل خودش رفته بود سراغش، عمرش به دنیا بود و یکی دو سال قبل از او رفت. این آخریها در خانههای جدا زندگی میکردند. یعنی از وقتی من دیدمشان این طور بود. این قدر که من حتی نمیدانستم چه نسبتی با هم دارند.
و حالا شما پیرزن خمیدهای با پوست خیلی قهوهای از آفتاب، با لکههای زیادی بر دست و صورت، با چشمی نیمهبینا از آب مروارید، با دهانی بیدندان، با موهایی کمپشت و حنایی، با دستانی زبر و انگشتهایی کارکرده تصور کنید که مادربزرگ من بود. ببینید اصلا میشود از آن توصیفهای قصهای و سینمایی شما ازش چیزی نوشت. از این پیرزن که با همهی سختیها و بدبختیهایی که روزگار پیشکش کرده بودش، باز شاد بود. اگر نیم ساعت مینشست یک جا و من هم نشسته بودم به تلویزیون یا مشق، بشکن میزد و به من میگفت «پا شو بازی کن.»
مادربزرگ من اسمش رقیه بود که بیبی صداش میکردیم. آن وقتها که من میدیدمش و میخواهم تعریف کنم، پیرزن نحیف حدود هشتاد سالهای بود. پشتش نه خمیده که کاملا خم بود. دستهاش را قلاب میکرد پشت کمرش و راه میرفت. همیشه پیراهنهای چیت گلدار نسبتا روشن میپوشید با روسریهای سفیدی که زیر گلو سنجاقشان میزد. سنجاق خیلی معمولی و نه طلایی یا کوچک. خانهای داشت در دهی در نیشابور. دو تا اتاق با راهرویی بین آنها و ایوانی. سقف تیرهای چوبی داشت. ایوانی بزرگ بود با نرده. حیاط خانهش خاکی بود. نه موزاییک نه خشت و نه هیچ چیز دیگری. خاک بود که همان طور که زمان گذشته بود، سفتتر شده بود. همان خاکها را جارو میکرد. وسط حیاطش حوضی نه چندان بزرگ و گود بود. تابستانها که حوصله نداشت به حمام دهشان برود، همان جا حمام میکرد. در خانهش چوبی با کلونی روی در و با قفلی که همان موقعها هم خیلی قدیمی شده بود و همیشه اسباب سرگرمی من بود. حیاطش بزرگ بود. آخرهای حیاط که رفتوآمدی نبود، یک جور بیشه شده بود. اگر جرات میکردی از بیشه بگذری، تنوری بود که زمانی بیبی نانش را خودش همان جا میپخته. دیوارها را براش سفید کرده بودند. توی دیوارها تاقچههای خیلی پهنی بود که کار کمد و دراور و ویترین را با هم میکرد. جلوی یکیش پردهی سفید گلدوزی زده بود و بقچههاش را گذاشته بود. روی یکی از تاقچهها چیز پلاستیکی گلداری انداخته بود و پنج شش تا پیاله و یکی دو تا قندان و یک قوری و چند تایی بشقاب کوچک چینی گذاشته بود. گل هر کدام یک جور بود. دو سه تا پیالهی لبپر داشت که مال چای خوردن دمدستیش بود. وقتی من و مادرم با هم میرفتیم توی همانها چای میخوردیم. اگر با بابام میرفتیم به مادرم سفارش میکرد که از آن پیالههای مهمانی روی تاقچه بردارد. کف خانهش دو سه تا گلیم و جاجیم در دو سه اندازه انداخته بود. یکیشان یک کم روی آن دیگری آمده بود. زمستانها کرسی داشت. لحاف کرسیش معمولی بود. چیزی که خودش با گرفتاری سر هم کرده بود و فقط زمستانها درش میآورد. آن یکی اتاقش، اتاق مهمانی بود. کف خانه گلیم بزرگ و خوشرنگ و روتر و نوتری انداخته بود. یکی دو تا پشتی معمولی با رویههای مخمل زرشکی به دیوارها تکیه کرده بودند. اینها کل زندگی پیرزنِ تنها بود. همیشه دوست داشت در همان خانه بماند و زحمتی برای هیچ کدام از چهار دخترش درست نکند. چون گمان میکرد دختر زن مردم است و باید به زندگی خودش و بچههاش برسد.
کل سهمش از دنیا چهار تا دخترش بودند. از سه پدر. شوهرهاش هر کدام یک جوری مرده بودند. اولی مقنی بوده. در چاه خفه شد و او را با دختر چند ماههای تنها گذاشت. دومی پسر جوانی بود که احتمالا عاشق چشمهای عسلیش شده بود. مادر من را در دامنش گذاشت. یک سال بعد از عروسی بردندش سربازی و هیچ وقت برنگشت. بعدی سینهپهلو کرد و تمام. زن جوانی بوده که برای بار سوم بیوه شده. حدود سی ساله با چهار تا دختر. که خودش روی این دختر بودن بچهها تاکید میکرد. میدانید که؛ دختر نمیتواند نانی به خانه بیاورد و باید نجیب و با آبرو بزرگش کرد. میماند با این چهار تا بچه. در دهشان روی زمینهای مردم کار میکرده. هر وقتی هر کاری بوده. گندم درو کرده. پنبه از غوزه باز کرده. بادمجان و گوجه از بوته جمع کرده و بالاخره هر جور بوده شکم بچههاش را سیر میکرده. همان موقعها برای حرف مردم باز شوهر کرده. بخت خوشش این یکی را که برای حرف مردم و نه دل خودش رفته بود سراغش، عمرش به دنیا بود و یکی دو سال قبل از او رفت. این آخریها در خانههای جدا زندگی میکردند. یعنی از وقتی من دیدمشان این طور بود. این قدر که من حتی نمیدانستم چه نسبتی با هم دارند.
و حالا شما پیرزن خمیدهای با پوست خیلی قهوهای از آفتاب، با لکههای زیادی بر دست و صورت، با چشمی نیمهبینا از آب مروارید، با دهانی بیدندان، با موهایی کمپشت و حنایی، با دستانی زبر و انگشتهایی کارکرده تصور کنید که مادربزرگ من بود. ببینید اصلا میشود از آن توصیفهای قصهای و سینمایی شما ازش چیزی نوشت. از این پیرزن که با همهی سختیها و بدبختیهایی که روزگار پیشکش کرده بودش، باز شاد بود. اگر نیم ساعت مینشست یک جا و من هم نشسته بودم به تلویزیون یا مشق، بشکن میزد و به من میگفت «پا شو بازی کن.»
۱۷ نظر:
با که رفته ولی باز هم دمش گرم!ممنون که چیزی نوشتی که حال آدم را خوب کند!ممنون!
من هم ممنونام.
می شناختمش انگار
خیلی دوس داشتنیه. همین که همه چیز معمولی تر باشد و نه سینمایی و عجیب و غریب دوست داشتنیش می کند و البته نمی دانم چرا این همه تاکید می کنی روی این غیرسینمایی بودن مادربزرگ. مگر باید جز این باشد؟ من درونش دو شکل حسی می بینم:
یکی حالت طعنه آمیز نسبت به مادربزرگ های روشنفکر ترگل ورگلی که وصفشان این طرف و آن طرف رفته و دیگر یه حس ناتمام که انگار خیلی مدل مادربزرگت رو دوس نمی داشته ای. البته این حس من ار لابه لای نوشته است. جایی تصریح نمی کنی. حتا انگار که این سادگی را می خواهی بی طرفانه و البته با حس مثبت ببینی ولی دست و دلت می لرزد. شاید چون بخشی از وجودش و باوراش رو ... رو هرگز دوس نداشته ای. نمی دونم حس کردم ازش فاصله داشته ای!
چسبید دیگه رفیق. چسبید.
سلام
مطلب تان زیبا بود, آنقدر که مرا نیز نوشتن از مادربزرگم تشویق کند.
فضاهایی که تصویر کرده بودید, شبهت بسیار زیادی به حانه ی مادربزگ من دارد.( داشت)
شاد باشید و سربلند
http://sarosarv.wordpress.com/
چقدر تصوير مهمانمان كردي. دستت درد نكند. يادش به خير.
مادربزرگای پیرهن گلی رو باید روی تخم چشم نشوند تا عمرشون تموم نشده.
خدا رحمتش کنه.
من یکی سوگند یاد می کنم که بدون هماهنگی قبلی و فقط به علت سالگرد فوت مادربزرگم درباره ش نوشتم!
پاشو بازی کن یعنی چی ؟
بازی در نيشابوری آن سالهای مادربزرگانه يعنی رقص.
من خراسان دوس می دارم. مامان بزرگ هم. آدم قدیمی کلن دوس می دارم. بس یار. چند نسل زن. اون و مامانت و خودت. چه قدر تفاوت. جالبه ها
مرضي ، تو چه حوب مينويسي
خفه شدم از بس خوب بود. فکر قلب نحیف من رو هم بکن (خیلی جدی).
روحش شاد.
دايهاي داشتيم كه بهش ميگفتند كربلايي. هميشه مجبورش ميكردم قصه هاي بچگياش رو برام تعريف كنه ماجراهاش خيلي شبيه مادر بزرگ تو بود. بچه كه بوده باباش خان ده بوده و شهربانو (اسمش اين بود) و خواهر و مادرش را ميبرد كربلا و چند ماه طول ميكشد و وقتي برميگردند همه از آنها تعريف مي كردهاند و خلاصه چشم ميخورند و مادره ميميرد و پدره گويا ترياكي ميشود و كربلايي را در سن 9 سالگي ميدهد به يك مرد پير و مرده ميميرد و بچهها ميمانند و غيرو. در عمرش فكر كنم بيشتر از 10 بار ازدواج كرد و همهاش هم با آدمهاي پيري كه بچههايشان بيشتر دنبال پرستاري بودند كه بابايشان را نگه دارد. فقط چند سالي كه خانه ما بود بدون شوهر بود. او هم به رقصيدن ميگفت بازي كردن و خودش قاسم آبادي ميرقصيد كه فكر كنم دقيقا براي رقصيدن با سرنا اختراع شده باشد. يادش بخير.
مادر بزرگ من جمعه صبح در آرامشي مثالزدني رفت...
من اينجا چه ميكنم؟
delam ghanj raft baraye madar bozorgi ke 4 sal bahash zendegi kardam too in otaghe tako tanha to khabgahi ke bishtare adamash raftan mosaferate sale no, delam terekiiiiid, vai bazi kardan madar bozorge man araki e vai onam be raghsidan mige bazi kardan, vaaaai che delam par keshid barash...
مادربزرگ من زن قد بلندی بود سفید رو و خوشرو. کوچک که بودم، شبها که از تله ویزیون دیدن ِ همه خسته می شدم، بدو بدو، تاریکی حیاط را می رفتم، تا برسم به آن طرف که می شد اتاق او. مادر بزرگ من به اتاق می گفت خانه. به گنجشک می گفت ملوچ. اما با سواد و دانا بود. روزها همراه من که تنها می ماندم در غیاب مامان و بابا، می نشست به تماشای غذا خوردن ملوچ ها و غذا دادن بچه هاشان توی جعبه های چوبی که بابا روی دیوار حیاط ساخته بود برا پرنده ها. برام قصه کم می گفت، لالایی هم نمی خواند، اما شعر زیاد می خواند. با کاغذ برام کاردستی درست کمی کرد. خرگوش و قورباغه و از این جور چیزها. مادربزرگ من از شوهر اولش طلاق گرفته بود. مرد بداخلاق که تمام ارثیه ی زنش را بالا کشیده بود بعدها بدجور به فلاکت افتاد. بعد از طلاق شده بود زن پدربزرگ من. پدربزرگ من که نه. پدربزرگ بابام. یعنی نرگس خاتون مادربزرگ ناتنی بابام بود. اما عزیز من بود خب. مادربزرگ من. که چشم های روشن داشت و قد بلند. حالا گیرم دستهاش هم زبر شده بود از کار. شعرها و خنده های بچگی من بود. گیرم سه- چهار سال آخر یک بار هم قسمتم دیدنش نشد. تلفن می زد و گریه می کرد. دوستش داشتم خب. گیرم آخرش هم از غصه ی ما حمله ی قلبی کرد و سکته ی مغزی و رفت. گیرم توی مراسمش همه بهم گفتند خوب که ندیدی ش... بس که زرد و زار شده بود این آخری ها. نمی دانستند آنها خب. آخر برای آنها او مادربزرگ نبود هیچ وقت.
ارسال یک نظر