دیشب خواب دیدم یک مهمانی بزن برقص توپ دعوتم کردهاند؛ در خانهای پای دماوند با کلی دوست و آشنای قدیمی. در خواب همه چیز جمع بود و حسابی خوش گذشت. صبح از فکر و خیال خواب سرخوش بودم و شادمانه بیدار شدم. آمدم نشستم پای این بساط. خودم را به آهنگ جیگلی جیگلی مهمان کردم که لامصب بد آدم را میجنباند و چیز خوشحالی است و از آدم میخواهد اخمهاش را باز کند. دو دور گوش کردن آهنگ که تمام شد و جنبیدنهای من حین گودرگردی به پایان رسید، صدایی از توی کوچه بلند شد. پریدم پشت پنجره. دو نفر با سرنا و چیز دیگری که اسمش را درست نمیدانم داشتند چیزی از تمهای خراسانی مینواختند. در عروسیها یا حتی روزهای قبل از عید شنیده بودمشان. یک دفعه نوستالژی خراسانی بودن و یاد خاله و عمههای پدر و مادرم گل کرد و سعی کردم ادای آنها را دربیاورم. هیچ چوبی برای چوببازی نداشتم ولی باز هم مزه داشت.
خلاصه که تا شب معلوم نیست چه شود. یک وقت دیدی یکی زنگ زد و گفت شب بیا خانهی ما. همین جوری یک مهمانی راه انداختهام.
خلاصه که تا شب معلوم نیست چه شود. یک وقت دیدی یکی زنگ زد و گفت شب بیا خانهی ما. همین جوری یک مهمانی راه انداختهام.
۲ نظر:
آخ کاش نزدیک بودیم و میشد یه مهمونی اساسی راه انداخت. از اونا که میشینیم تو آشپزخونه تو و با هیجان حرف میزنیم و چایی میخوریم.
نمی دونم زودگذره یا نه!ولی اگر زودگذر باشه خاصیت این پست ها ونوشته ها به یاد آوردن حس های خوبه
ارسال یک نظر